
به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
اونی که زود میرنجه زود میره، زود هم برمیگرده.
ولی اونی که دیر میرنجهدیر میره، اما دیگه برنمیگرده
به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
رنج را نباید امتداد داد باید مثل یک چاقو که چیزها را میبره و ازمیانشون میگذره
از بعضیآدمها بگذریو برای همیشه قائله رنج آور را تمام کنی.

به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
بزرگترین مصیبت برای یک انسان اینه که
نه سواد کافی برای حرف زدنداشتهباشه
نه شعور لازم برای خاموش ماندن.

به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
مهم نیست که چه اندازه میبخشیم
بلکه مهم اینه که در بخشایش ما چه مقدار عشق وجود داره.

به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
شاید کسی که روزی با تو خندیده رو از یاد ببری،
اما هرگز اونی رو که باتو اشک ریخته، فراموش نکنی.

به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
توانایی عشق ورزیدن؛ بزرگترینهنر دنیاست.

به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
از درد های کوچیکه که آدم می ناله؛ ولی وقتی ضربه سنگین باشه، لال می شه.

به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
اگر بتونی دیگری را همونطور که هست بپذیری و هنوز عاشقش باشی؛ عشق تو کاملا واقعیه.
به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
همیشه وقتی گریه می کنی اونی که آرومت میکنه دوستت داره
اما اونی که باتو گریه میکنه عاشقته.

به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
کسی که دوستت داره، همش نگرانته.
به خاطر همین بیشتر از اینکه بگه دوستت
دارم میگه مواظب خودت باش.

و بالاخره خواهی فهمید که:
همیشه یک ذره حقیقت پشت هر"فقط یه شوخیبود" هست.
یک کم کنجکاوی پشت "همین طوریپرسیدم" هست.
قدری احساسات پشت "به من چه اصلا".هست
مقداری خرد پشت "چه میدونم" هست.
و اندکی درد پشت "اشکالی نداره" هست.
