بیکرانه
در انتهای هر سفر در آیینه دار و ندار خویش را مرور می کنم
این خاک تیره این زمین پایوش پای خسته ام این سقف کوتاه،
آسمان سرپوش چشم بسته ام
اما خدای دل در آخرین سفر در آیینه به جز دو بیکرانۀ کران
به جز زمین و آسمان چیزی نمانده است
گم گشته ام‚ کجا ندیده ای مرا؟

غریب
مادربزرگ گم کرده ام
در هیاهوی شهر آن نظر بند سبز را که در کودکی بسته بودی به بازوی من
در اولین حمله ناگهانی تاتار عشق خمره دلم بر ایوان سنگ و سنگ شکست
دستم به دست دوست ماند پایم به پای راه رفت
من چشم خورده ام من چشم خورده ام
من تکه تکه از دست رفته ام در روز روز زندگانیم
بی تو نه بوی خاک نجاتم داد
نه شمارش ستاره ها تسکینم
چرا صدایم کردی چرا؟

بهانه
سراسیمه و مشتاق چهل سال بیهوده در انتظار تو ماندم
و نیامدی نشان به آن نشان که دو هزار سال از میلاد مسیح می گذشت
و عصر عصر والیوم بود
و فلسفه بود و ساندویچ دل و جگرده

بقا
دقیقه سکوت به احترام دوستان و نیکانم
غژ،غژ گهواره های کهنه و جرینگ جرینگ زنگوله ها
دوست خوب من
وقتی مادری بمیرد قسمتی از فرزندانش را با خود زیر گل خواهد برد
ما باید مادرانمان را دوست بداریم وقتی اخم می کنند
و بی دلیل وسایل خانه را به هم می ریزند ما باید بدویم دستشان را بگیریم
تا مبادا که خدای نکرده تب کرده باشند
ما باید پدرانمان را دوست بداریم
برایشان دمپایی مرغوب بخریم
وقتی دیدیم به نقطه ای خیره مانده اند برایشان یک استکان چای بریزیم
پدران پدران پدرانمان را ما باید دوست بداریم

کودکی ها
به خانه می رفت با کیف و با کلاهی که بر هوا بود
چیزی دزدیدی؟
مادرش پرسید دعوا کردی باز؟
پدرش گفت و برادرش کیفش را زیر و رو می کرد
به دنبال آن چیز که در دل پنهان کرده بود
تنها مادربزرگش دید گل سرخی را در دست فشرده کتاب هندسه اش و خندیده بود

دل خوش
جا مانده است
چیزی جایی که هیچ گاه دیگر هیچ چیز جایش را پر نخواهد کرد
نه موهای سیاه و نه دندانهای سفید
"حسین پناهی"