خانم جوانی در سالن انتظار فرودگاهی بزرگ منتظر اعلام برای سوار
شدن به هواپیما بود....
باید ساعات زیادی رو برای سوار شدن به هواپیما سپری میکرد و تا پرواز
هواپیما مدت زیادی مونده بود ..پس تصمیم گرفت یه کتاب بخره و با
مطالعه این مدت رو بگذرونه ..اون همینطور یه پاکت شیری... تاریخ درج: ۹۱/۰۲/۰۳ - ۱۴:۱۳( 4 نظر , 463
بازدید )
حكايتي از ايراني ها در اون دنيا!
ميگن يه روز جبرئيل ميره پيش خدا گلايه ميکنه که: آخه خدا، اين چه وضعيه آخه؟ ما يک مشت ايرونی داريم توی بهشت که فکر ميکنن اومدن خونه باباشون! به جای لباس و ردای سفيد، همه شون لباس های مارک دار و آنچنانی ميخوان! هيچ کدومشون از بالهاشون استفاده نميکنن، ميگن بدون ... تاریخ درج: ۹۱/۰۲/۰۳ - ۱۴:۰۸( 5 نظر , 371
بازدید )