در چشم منحنیِّ زمین خیره می شوم
از چشم تو به روزنی از بغض دور دست
می ترسم از عبور هماهنگ «قو» ی ها
پائیز فصل مردن من در خود من است
امشب شروع می شوم از بام خانه ات
تا انتهای دورترین حس که با من است
بر دوشم است وزن دماوند رو به عرش
این من که می برم نه منم عشق یک زن است
از خود عبور می کنم و درد می شوم
انگار درد معجزه ی این حوالی است
جانی ندارم این که بگردم نبینمت
فهمیده ام که پشت سرم از تو خالی است
یک تُن نَفَس به روی دو بالم نشسته است
دارم به روی هیکلم آوار می شوم
آری سقوط چاره ی این اوج پر بلاست
وقتی که اوج بر کمرم بار می شود
چیزی شبیه معجزه انگار در تو بود
هر وقت آمدی جسدم بوی هل گرفت
بعدا" نشست و با همه ی دختران شهر
در کوچه های لک زده دل داد و دل گرفت
رفتی و با رفتنت آب از سرم گذشت
با خود قمار کردم و بر مرده باختم
ای شهردار پرت!کجائی بیا که من
شب در حریم آب،غزلخانه ساختم
تو یک مسلسلی که سرش رو به بالم است
شلیک می شوی که من از اوج نگذرم
دریای پر تلاطمت امروز اطلسی است
یک وقت بی گدار از این موج نگذرم
لیلا! تو خطّ ممتد نا ممکن منی
در پاره خط عشق تو سردرگمم هنوز
دفنم به زیر خاک غم و صبر می کنم
مثل شراب باکره ای در خُمم هنوز