پر بکش تا همیشه ها لیلا
من تو را در قفس نمی خواهم
زندگی واقعیتی تلخ است
این که ما عاشقیم خیلی نیست
عشق باید به قهقرا نرود
درد جان جان همیشه نیلی نیست
همیشه هر چیزی فراترش را دارد
مثلا فراتر از راه رفتن پرواز
فراتر از رود دریا
فراتر از زمین کهکشان
فراتر از عشق؟ نمی دانم کاش بیشتر و زودترت می شناختم بدون اینکه آسیبی از سوی من به دره زلالت سرازیر شود
گذری به بزرگان جان زدن در لحظه هایی که وقتی خیلی دوست داری بنویسی ولی هیچ چیزی بیرون نمی آید رهاتر می کندت
نمی دانم چه می خواهم بگویم
غمی در استخوانم می گدازد
مثل هبوط شریعتی پراکنده هایم دارند از ذهنم زبانم و روانم سرازیر می شوند و مثل خرگوشهایی سفید و هراسان به هر سویی می دوند
کدام را بگیرم ؟ کدامشان را نگه دارم ؟
می دانی
عشق همیشه ها عشق نمی ماند
یا بزرگت می کند پروازت می دهد و دیگر تویی نیست که فعل عشق درونت باشد چون تو او شدی
و یا نابودت می کند که نطفه ی نفرت بوجود بیاورد همه ی کسانی که نفرتی درونشان دارند یا روزی عاشق بودند یا عشقی در وجودشان بود که نتوانسته اند آن را بزرگ یا با خود حمل کنند