پشت کردم به عصمت خورشید
خاستم سایهء سرم باشی
مهربانی چنان که میترسم
که مبادا تو خواهرم باشی
پشت کردم به عصمت خورشید
با تو دنیای بهتری دارم
فکر کردم کسی کنارم هست
فکر کردم برادری دارم
دستهایی برای پا خوردن
بوسه هایی برای پس دادن
به هوای کسی که خواهد رفت
تن به فردای این قفس دادن
خم شدی عاشقانه کز سر خاک
کاغذی تانخورده برداری
بوسه های گران گران بدهی
جان ارزان سپرده برداری
کفتر رام آرزوهایت
کرکسی شد نشست بر بامت
میروی بشکفی به پیرهنش
و خزان میخزد به اندامت
آنچه من میکشم به شانه و دل
گوشه ای از غم نگاه تو نیست
خویش را سرزنش نکن لیلا
من اگر سوختم گناه تو نیست
در خزان برهنگیهایم
زخم ناسور من شدی لیلا
عمر من طرحی از جهنم بود
و تو مامور من شدی لیلا
پوچی قله های ناممکن
لغزش تلخ گام یک انسان
آه لیلا...قبول کن سختست
زندگی در مقام یک انسان
من به هر در زدم ولی انگار
قسمتم نیست بیکران باشم
شرمسارم ازاینکه میخاهم
یکنفر مثل دیگران باشم
به من دست بسته مومن باش
لیلی ای فصل تازهء تردید
دف بزن گرچه هیچ زیبا نیست
رقص ما بر جنازهء تردید
باز بوی عبور می آید
باز دلواپسم برای خودم
میدوم کوچه های ذهنم را
دربدر در پی صدای خودم
***
آمد از مشرق ترانه و اشک
شاعری از سلالهء اندوه
بر لبانش تبسمی موهوم
چشمهایش پیالهء اندوه
سینه اش شوره زار تاول و زخم
یادگار از عبث نوردی ها
زخمی از آنچه که نبوده و نیست
بر صلیب سراب گردی ها
آن به دوزخ نشسته من بودم
توبه کار نکرده های بزرگ
سر در اوهام معبدی کوچک
داشتم مثل برده های بزرگ
خوب من!مثل اینکه جایز نیست
تا ته جاده همقدم باشیم
با خیالم گناه کن شاید
در جهنم کنار هم باشیم
اگر از هم گذر نمیکردیم
کوچکیها کنار میزدمان
بگذر از من بگو خداحافظ
و دعا کن خدا ببخشدمان
میروم گرچه کوچه سار دلم
داغدار بهار شد بی تو
زنده ماندن مرور رنج و عذاب
زندگی خنده دار شد بی تو
نه نیازی به زندگی دارم
نه امیدی به زنده ماندن خویش
و برای همیشه یادم رفت
داستان پرنده ماندن خویش
پر و بال شکستهء خود را
جز تو از هیچکس نمیخواهم
پر بکش تا همیشه ها لیلا
من تو را در قفس نمیخواهم
زندگی واقعیتی تلخ است
اینکه ما عاشقیم خیلی نیست
عشق باید به قهقرا نرود
درد مجنون همیشه لیلی نیست
بیشه ها را قدم بزن لیلا
مثل این ببر تیرخورده نباش
به طلوعی دوباره دلخوش کن
نگران کسی که مرده نباش
که پس از تو منم که میخندم
به قوانین پایبندیها
و پس از من تویی که میمیری
در حضیض نیازمندیها
بی سبب بر خرابه های دلم
قلعه ای از امید میسازی
من سر هیچ و پوچ میمیرم
و تو از من شهید میسازی
اگر از هم گذر نمیکردیم
کوچکیها کنار میزدمان
بگذر از من بگو خدا حافظ
و دعا کن خدا ببخشدمان
چشم وا کن ببین از آن بالا
زندگی پشت شیشه میسوزد
و ته چشمهای روشن تو
یکنفر تا همیشه میسوزد...