فراموش کردم
رتبه کلی: 1277


درباره من
من همونم ...
آشنای ناشناسم و یه دوست قدیمی...
یه دوست قدیمی (Bitab )    

حسرت (داستان کوتاه ، نوشته خودم)

درج شده در تاریخ ۹۲/۰۲/۰۳ ساعت 11:50 بازدید کل: 577 بازدید امروز: 370
 

 

به نام خدای مهربان

 درج شده در تاریخ ۹۱/۰۶/۰۷ ساعت 23:14     بازدید: 2903 نفر 

داستانی مینویسم که امیدوارم برای شما دوستان بزرگوار جذاب و خواندنی باشه و تا آخر بخونید و ان شاءالله که بتونم رضایت خاطرتونو جلب کنم.

متشکرم

حسرت

Flash Animationمرد جوان می آید ، تلو تلو خوران ، بدون اینکه بتواند حالت طبیعی بدنش را حفظ کند و گیج و بی هوش با لباس هایی پاره و کهنه ...

هوای گرم تابستان برای همه دلچسب است اما نه برای مرد جوان . این هوا برایش هوای سوزناکی است ، سوزناک مانند دل سوخته اش...

آری جوان می آید به سمت صندلی پارک ، صندلی که برایش خاطره دارد ، خاطره ی روز عاشقی.

او حتی نمیداند تکه نانی برای صبحانه خورده بود یا نه ولی خاطراتش همانند آنروز دست نخورده و تازه از جلوی دیدگانش میگذشت...

آمد و به صندلی خالی سلام کرد...

سلام صندلی ، خوبی؟ چه خبر ؟ قاصدکی ندیدی این طرفها ؟ آخر هنوز هم انتظار می کشم تا برایم خبری بیاورد...

صندلی در عالم آهن بودن گفت:

سلام ، جوان ، نه سالهاست که گذرش این طرفها نیفتاده و خبر از قاصدکی نیست ولی کلاغ سیاهی دقایقی پیش بالای درخت بالای سرت غار غار مستانه ای سر داده بود و مدام نیشخند میزد ...

جوان شکسته دیگر تاب ایستادن نداشت و رو به صندلی گفت

اجازه نشستن دارم ؟

صندلی مردانه گفت

بنشین جوان ، بنشین چون میشناسمت و دیده بودم دوران عاشقی ات را و همانروز میدانستم که فرجامت چنین خواهد بود ولی لب نگشودم چون عاشق کر و کور است ...

جوان نشست ، جوان شکسته و مریض و بی حال و بیمار  و شماره های آخر نفس هایش بود و بهانه ی نفس هایش فقط و فقط خاطراتش بود . خاطراتی که بوی خوش عشق میداد...

پرنده ای از روی سرش گذشت ، آن پرنده باز بود ، بازی که آسمان را یک لحظه به تسخیر خود در آورد و با گذرش کبوتر بالای درخت کنار صندلی هم پرواز کرد و جایش را به همان کلاغ سیاهی که صندلی گفته بود داد...

غاز غار ،غار غار...

بس کن پرنده ی بدذات بد صدا ، بس کن بگذار صدای گنجشکها به گوشم برسد ، بس کن ...

 غار غار ، غار غار ...

جوان ، نالان و بیمار روی صندلی دراز کشیده بود و انتظار فرشته مرگ را می کشید که ناگاه چشمانش به خودروی گرانقیمتی که از دور می آمد افتاد ...

خودرو نزدیک و نزدیک تر شد و در فاصله ی چند متری جوان ایستاد ...

مردی با ژست خاصی از آن پیاده و شد و همزمان درب  دیگر خودرو هم باز شد و زنی بیرون آمد و درب را بست و صدا زد :

- دخترم ، عزیزم رسیدیم پیاده شو ، مگه نمیگفتی پارک ؟ پیاده شو ، برو بازی کن ، آفرین ، قربون دختر خوشگلم برم الهی ...

برق در چشمان نیمه باز مرد موج زد و از دور به سوی زن نگاه کرد ...

آری خودش بود ...  خودش که جوانی و عمر مرد را گرفت و حتی ذره ای از عشق خالصانه ی او را نفهمید ... ، او را درک نکرد و به جوان پر از آرزوهای زیبا فرصت پرواز نداد ولی انتظار باز بودن از او داشت ...

همسر زن جوان مشغول آوردن وسایل از پشت خودرو بود و هر از گاهی هم به موبایلش جواب میداد :

- الو مهندس ، بله الان سر پروژه هستم و به محض اینکه رسیدم بهتون سر میزنم ، بله حله ، جای نگرانی نیست ، خودم ردیفش میکنم ...

در همان حال بود که دخترک کوچک زیبا که موهایش را خرگوشی بسته بود با آن دامن کوچک چین چین خود عروسکش را روی خودرو انداخت و توپ کوچکش را برداشت و مشغول بازی شد ...

- مامان مامان میای با هم بازی کنیم ؟ مامان تو رو خدا ، مامان تو رو خدا ...

زن جوان گفت :

- باشه عزیزم ، صبر کن به بابات کمک کنم زیراندازو پهن کنیم و وسایلو بچینیم با هم بازی میکنیم....

دخترک شیرین زبان گفت : 

- باشه مامان جونم

مرد جوان با دیدن دخترکوچولو آهی کشید و یاد آرزوهای دیرینش افتاد که چه عاشقانه میگفت :

- اگه یه روز با هم ازدواج کردیم ، اسم دخترمونو چی بذاریم؟

- اِ اِ اِ  ، حالا چرا دختر ؟

- آخه دختر مهربون و دوست داشتنیه درست مثل خودت ...

مرد جوان در همین حال بود و از اطرافش بی خبر که ناگاه ضربه ای به سرش اصابت کرد ، چشمانش را باز کرد و دید دختر کوچولو نزدیکش آمد و گفت عمو ببخشید حواسم نبود و توپم خورد به شما ...

مرد جوان بی رمق و نالان لبخندی زد و گفت : عیبی نداره عزیزم برو بازی کن .

دختر کوچولو مانند مادر مهربانش بود و به مرد جوان گفت : عمو ، چیزی شده ؟ چرا میلرزی ؟ چرا لباسات پاره هست و ...

در همین حال بود که زن جوان نگاهش را سمت صندلی که مرد جوان رویش دراز کشیده بود کرد ...

چهره اش دگرگون شد ، مردد بود که آیا او همان .............  ، عینک آفتابی اش را برداشت و دوباره نگاه کرد ... ، بله خودش است ...

یک لحظه نگاه مرد جوان با نگاه زن آمیخته شد و زن فقط یک جمله گفت :

- دخترم ، بیا اینور اون کثیف و مریضه ، تو هم مریض میشی ...

دختر توپ خودش را برداشت و دوان دوان از مرد دور شد ...

مرد جوان نگاهش همچنان سمت زن جوان بود و با حسرت از گوشه چشمانش اشکی چکید و جان داد و مرگ او را در آغوش کشید و برد ...

پایان

 

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۲/۰۲/۰۳ - ۱۱:۵۰
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:



لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)