به نام خدای مهربان
درج شده در تاریخ ۹۱/۰۶/۰۷ ساعت 23:14 بازدید: 2903 نفر
داستانی مینویسم که امیدوارم برای شما دوستان بزرگوار جذاب و خواندنی باشه و تا آخر بخونید و ان شاءالله که بتونم رضایت خاطرتونو جلب کنم.
متشکرم
حسرت
مرد جوان می آید ، تلو تلو خوران ، بدون اینکه بتواند حالت طبیعی بدنش را حفظ کند و گیج و بی هوش با لباس هایی پاره و کهنه ...
هوای گرم تابستان برای همه دلچسب است اما نه برای مرد جوان . این هوا برایش هوای سوزناکی است ، سوزناک مانند دل سوخته اش...
آری جوان می آید به سمت صندلی پارک ، صندلی که برایش خاطره دارد ، خاطره ی روز عاشقی.
او حتی نمیداند تکه نانی برای صبحانه خورده بود یا نه ولی خاطراتش همانند آنروز دست نخورده و تازه از جلوی دیدگانش میگذشت...
آمد و به صندلی خالی سلام کرد...
- سلام صندلی ، خوبی؟ چه خبر ؟ قاصدکی ندیدی این طرفها ؟ آخر هنوز هم انتظار می کشم تا برایم خبری بیاورد...
صندلی در عالم آهن بودن گفت:
- سلام ، جوان ، نه سالهاست که گذرش این طرفها نیفتاده و خبر از قاصدکی نیست ولی کلاغ سیاهی دقایقی پیش بالای درخت بالای سرت غار غار مستانه ای سر داده بود و مدام نیشخند میزد ...
جوان شکسته دیگر تاب ایستادن نداشت و رو به صندلی گفت:
- اجازه نشستن دارم ؟
صندلی مردانه گفت:
- بنشین جوان ، بنشین چون میشناسمت و دیده بودم دوران عاشقی ات را و همانروز میدانستم که فرجامت چنین خواهد بود ولی لب نگشودم چون عاشق کر و کور است ...
جوان نشست ، جوان شکسته و مریض و بی حال و بیمار و شماره های آخر نفس هایش بود و بهانه ی نفس هایش فقط و فقط خاطراتش بود . خاطراتی که بوی خوش عشق میداد...
پرنده ای از روی سرش گذشت ، آن پرنده باز بود ، بازی که آسمان را یک لحظه به تسخیر خود در آورد و با گذرش کبوتر بالای درخت کنار صندلی هم پرواز کرد و جایش را به همان کلاغ سیاهی که صندلی گفته بود داد...
غاز غار ،غار غار...
- بس کن پرنده ی بدذات بد صدا ، بس کن بگذار صدای گنجشکها به گوشم برسد ، بس کن ...
غار غار ، غار غار ...
جوان ، نالان و بیمار روی صندلی دراز کشیده بود و انتظار فرشته مرگ را می کشید که ناگاه چشمانش به خودروی گرانقیمتی که از دور می آمد افتاد ...
خودرو نزدیک و نزدیک تر شد و در فاصله ی چند متری جوان ایستاد ...
مردی با ژست خاصی از آن پیاده و شد و همزمان درب دیگر خودرو هم باز شد و زنی بیرون آمد و درب را بست و صدا زد :
- دخترم ، عزیزم رسیدیم پیاده شو ، مگه نمیگفتی پارک ؟ پیاده شو ، برو بازی کن ، آفرین ، قربون دختر خوشگلم برم الهی ...
برق در چشمان نیمه باز مرد موج زد و از دور به سوی زن نگاه کرد ...
آری خودش بود ... خودش که جوانی و عمر مرد را گرفت و حتی ذره ای از عشق خالصانه ی او را نفهمید ... ، او را درک نکرد و به جوان پر از آرزوهای زیبا فرصت پرواز نداد ولی انتظار باز بودن از او داشت ...
همسر زن جوان مشغول آوردن وسایل از پشت خودرو بود و هر از گاهی هم به موبایلش جواب میداد :
- الو مهندس ، بله الان سر پروژه هستم و به محض اینکه رسیدم بهتون سر میزنم ، بله حله ، جای نگرانی نیست ، خودم ردیفش میکنم ...
در همان حال بود که دخترک کوچک زیبا که موهایش را خرگوشی بسته بود با آن دامن کوچک چین چین خود عروسکش را روی خودرو انداخت و توپ کوچکش را برداشت و مشغول بازی شد ...
- مامان مامان میای با هم بازی کنیم ؟ مامان تو رو خدا ، مامان تو رو خدا ...
زن جوان گفت :
- باشه عزیزم ، صبر کن به بابات کمک کنم زیراندازو پهن کنیم و وسایلو بچینیم با هم بازی میکنیم....
دخترک شیرین زبان گفت :
- باشه مامان جونم
مرد جوان با دیدن دخترکوچولو آهی کشید و یاد آرزوهای دیرینش افتاد که چه عاشقانه میگفت :
- اگه یه روز با هم ازدواج کردیم ، اسم دخترمونو چی بذاریم؟
- اِ اِ اِ ، حالا چرا دختر ؟
- آخه دختر مهربون و دوست داشتنیه درست مثل خودت ...
مرد جوان در همین حال بود و از اطرافش بی خبر که ناگاه ضربه ای به سرش اصابت کرد ، چشمانش را باز کرد و دید دختر کوچولو نزدیکش آمد و گفت عمو ببخشید حواسم نبود و توپم خورد به شما ...
مرد جوان بی رمق و نالان لبخندی زد و گفت : عیبی نداره عزیزم برو بازی کن .
دختر کوچولو مانند مادر مهربانش بود و به مرد جوان گفت : عمو ، چیزی شده ؟ چرا میلرزی ؟ چرا لباسات پاره هست و ...
در همین حال بود که زن جوان نگاهش را سمت صندلی که مرد جوان رویش دراز کشیده بود کرد ...
چهره اش دگرگون شد ، مردد بود که آیا او همان ............. ، عینک آفتابی اش را برداشت و دوباره نگاه کرد ... ، بله خودش است ...
یک لحظه نگاه مرد جوان با نگاه زن آمیخته شد و زن فقط یک جمله گفت :
- دخترم ، بیا اینور اون کثیف و مریضه ، تو هم مریض میشی ...
دختر توپ خودش را برداشت و دوان دوان از مرد دور شد ...
مرد جوان نگاهش همچنان سمت زن جوان بود و با حسرت از گوشه چشمانش اشکی چکید و جان داد و مرگ او را در آغوش کشید و برد ...
پایان