به نام خدای مهربان
درج شده در تاریخ ۹۱/۰۸/۰۶ ساعت 10:43 بازدید: 624 نفر
جوجه اردک زشت!

با داستان و دو پایان متفاوت نوشته خودم
اگر مایل بودید پایان دلخواه خود را انتخاب کرده و بخوانید... پایان خوش یا پایانی ناخوشایند ...
امیدوارم مورد پسندتون قرار بگیره...
روزی از روزهای خدا بود ، آسمان آبی و خط خطی و خالدار !
و هوایی دلکش و آرام ...
در مزرعه ای که صاحب مزرعه چندان به آن اهمیت نمیداد و سر و روی مزرعه چندان زیبا به نظر نمیرسید . از همان زمانهای دور در اطراف و روی آن مزرعه سیم خاردار کشیده بودند و پرندگانی بود در این میان عاشق پرواز ولی نمی توانستند پرواز کنند هر چند لایق آسمان بودند و اوج بلندی ها در انتظارشان بود ولی افسوس ...

صاحب مزرعه در مزرعه خود اردک هم پرورش می داد ...
روزی از روزها جوجه ای در این مزرعه سر از تخم بیرون آورد . ولی از لحظه ی بیرون آمدن مورد سرزنش و تمسخر و طعنه ی دیگران بود . او سیاه بود و بدقیافه ؛درست برعکس دیگر جوجه اردک های اطرافش ...
این تمسخرها او را گوشه نشین و دلزده و سرد کرده بود ولی بعدها متوجه شد که این خصلت تمسخر و طعنه و سرکوفت در ذات همه پرندگان آن مزرعه است. پس به همین خاطر تلاش کرد و هر روز بر روی تخته سنگی در کنار مزرعه دور از چشم همه ی هم مزرعه ای هایش شروع به تمرین پرواز کرد.او به خودش و خدایش ایمان داشت. او میدانست که با بقیه فرق دارد و نباید خود را مانند آنها در زندگی تنگ و محدود ، اسیر کند. او با خود باور داشت که باید اوج بگیرد و اوج گرفتن را به پرندگان دیگر بیاموزد و ثابت کند که دنیا همان مزرعه ی تنگ محصور نیست و میدانست که آسمان آبی است ولی نه خط خطی و خالدار !
او هر روز به تمرین پرواز می رفت و هر روز حسودان او را جوجه اردک زشت خطاب می کردند و می گفتند اردک زشت و پرواز؟ مگر ممکن است؟ برو تا لااقل ریخت بدترکیبت را نبینیم ...
مدتی گذشت و چشمش به قوی زیبایی آن طرف سیم خاردار افتاد که او را می نگریست ... تمرین را رها کرد و مات و مبهوت فقط به او خیره شد ... چیزی نگفت ...
روزها می گذشت و آن قو هر روز به دیدن جوجه اردک زشت می آمد و از پشت حصارها تماشایش می کرد بی آنکه کلامی از او سرزند ...
روزی اردک لب به سخن گشود :
- تو کیستی؟ اینجا چه میکنی؟
- من ؟ قو هستم ، مدتی است برای سفر به دریاچه ی کنار این مزرعه آمده ایم و من ناخواسته به اینجا رسیدم و دیدمت ...
- میتوانم بپرسم اهل کجایی؟
- من اهل سرزمینی هستم که سرزمین شما در آن مانند یک نقطه ای است ولی به همان اندازه که بزرگ است شلوغ است و دردسرهای خود را دارد. چطور؟
- هیچ ... آیا می توانیم آشنای هم باشیم؟ آیا می توانم تو را سنگ صبور خود بدانم؟ آیا می توانی در میان اینهمه تمسخرها ، اینهمه تنگ نظری ها و اینهمه حسادت ها ، اینهمه دروغ ها و تهمت ها یار و مونسم باشی؟ آیا می توانی یا نه؟
قوی زیبا مدتی سکوت کرد و سپس گفت :
- نمی دانم ! تو از جنس اردک ها هستی و متاسفانه خیلی هم زشت و سیاه ولی من قوی به این سپیدی و زیبایی ! با اینحال از تو خوشم آمد و باید با قوهای خانواده مشورت کنم و پاسخ دهم و یقین دارم پاسخ آنها منفی خواهد بود ...
جوجه اردک زشت ، شکسته از سخنان قو به جمع پرندگان مزرعه برگشت . با دیدن آنها آه و افسوس میخورد و به زندگی که داشت لعنت میفرستاد ...
- جوجه ، زشت بدترکیب ، تورو چه به پرواز؟ بیا همین جا کنار ما ، بیا و بی عقلی و بلندپروازی را کنار بگذار و
مانند دیگر جوجه های مزرعه جیک جیک کن و پرواز کن و بخور و بخواب ! مگر چه کم داری؟
روزها و شب ها گذشت ...
یک روز که جوجه اردک زشت باز هم به تمرین پرواز رفته بود قو آمد و به تماشایش ایستاد . قو می دید که اردک روز به روز بهتر از قبل پرواز میکند و جالبتر اینکه رنگ پرهایش رو به روشن شدن است !
اردک نزدیک قو رفت و از پشت حصار به چشمان زیبای قو خیره شد و از لابه لای حصار توانست دست روی شانه ی قو بگذارد . از او پرسید :
- چه شد ؟ پرسیدی؟ چه گفتند؟
-آری تمام حال و قضایای تو را برایشان تعریف کردم . آنها در کمال ناباوری به عقل و هوش من خندیدند و مرا سرزنش کردند و مخالفت خود را ابراز کردند ... گفتند زشت که هست ! سیاه که هست ! در قفس هم که هست ! از جنسی پست و حقیر هست و پرواز هم که بلد نیست و آشیانه ای هم ندارد! تو باید با کسی باشی که زیبا و خوش قد و قامت باشد. در اوج آسمانها باشد و در اوج بلندی ها آشیانه ای باشکوه داشته باشد !
- تو خود چه؟ خودت هم حرفهای آنان را باور داریو تصدیق میکنی ؟ آیا من نمی توانم به خواسته هاشان جامه ی عمل بپوشانم؟ آیا همه ی زندگانی آشیانه ی باشکوه در اوج بلندی هاست؟
- من نمی دانم و مطیع آنها هستم ...
قو او را رها کرد و رفت و او را تنها گذاشت ...
============= پایان خوش داستان ... ==============
جوجه اردک به حرفهای قو اعتنا نکرد . او هر روز به تلاش خود ادامه داد و عزم خود را برای رسیدن به خواسته هایش استوار ساخت .
روزی که در حال تمرین بود متوجه شد که گوشه ای از حصار مزرعه پوسیده و در حال پاره شدن است. نزدیک رفت و آن را محکم تکان داد ! خدای من ! حصار پاره شد !
او از حصار خارج شد ! پرواز کرد و رفت ! او به همه خوبی ها و بدی های مزرعه پشت کرد و رفت !
مدتی که گذشت و او ناباورابه از نگاه خیلی ها به قوی سپید زیبایی تبدیل شده بود ! او اصلا اردک نبود ! او اهل مزرعه نبود ! او شایسته ی حصار و بردگی و در بند بودن را نداشت و استحقاق او بلندی ها بود.
رفت و به بلندی ها رسید و به خواسته ها و آرزوهایش دست یافت غیر از عشقش که او را از پشت حصار امید می داد ،
تصمیم گرفت به هر قیمتی که شده است او را پیدا کند و به دست بیاورد. آری رفت و او را پیدا کرد ...
همگان در شگفتی فرو رفتند ! همه ی حسودان ! همه ی عنودان ! همه از گفته هایشان پشیمان بودند ! همه اعتراف کردند که او قوی بزرگیست ...
جوجه اردک زشت داستان که حالا به قوی سپید زیبا تبدیل شده بود کنار یار مهربانش به اوج آسمانها پر کشید و با عشق و محبت و صداقت بالهایش را در زندگانی نو به پرواز درآورد و یار و مونسش به او و او به عشق مهربانش افتخار می کرد...

============= پایان ناخوشایند داستان ... ==============
رها کرد و رفت و او را به چنگال غم ها و اندوه ها سپرد ...
اردک زشت قصه عاشق بود ... عاشق قوی زیبایی که او را باور نکرد ... باور نکرد که می تواند در کنار اردکی که به واقع قو بود خوشبخت باشد ...
قو رفت و با کرکس هم آغوش شد ...
اردک که رنگ و رویش به رنگ سفید مبدل شد و قوی زیبایی شده بود دیگر رنگ و رویش برایش ارزشی نداشت . دیگر نای پرواز نداشت . او در کنجی تنها ماند ... دور از همه ... او شکست ... دور از همه نابود شد و دور از همه مرد ... مرد و کرکس های بی همه چیز او را تکه پاره کردند ...
کرکس ها جسمش را خوردند و بردند ولی روح قوی زیبایمان مانده بود ... مانده بود و نظاره گر عشق پاک زندگیش که دیگر سهم دیگری بود . سهم کرکس ها ...

========== پایان ==========