به نام خدای مهربان
درج شده در تاریخ ۹۱/۱۲/۰۱ ساعت 12:26 بازدید: 214 نفر
فرجام پروانگی
روزی پروانه ای عاشق شمع خاموشی در جمع شمعهای مغازه ی یک شمع فروش شد .
شمع فروش آن را نمی فروخت چون آن یک شمع معمولی نبود و مخصوص بود ...
پروانه مدام دور این شمع چرخید ...
مدام دور او گشت به امید روشن شدن شمع به امید نور و گرمایش در خلوت و تنهایی انسانی از جنس بلور ...
پروانه بی تاب بود ...
بی تاب و بی قرار ...
پروانه میخواست به او ثابت کند پروانگی را ...
مشتریان زیادی آمدند تا آن شمع را بخرند ولی شمع فروش آن را به قیمتی که آنها میخواستند نفروخت ...
روزی جوانکی برای خرید شمع سراغ شمع فروش آمد ...
شمع فروش آن را با جمله ای راند و گفت من شمع را به بالاترین قیمت ها نفروختم آنوقت تو ...
جوانک عاشق ، شمع را برای خلوتش میخواست ...
برای خلوتی که هیچکس آنجا نبود و پر از حزن و ماتم بود ...
جوانک میخواست حزن و اندوه و تاریکی خلوتش را با آن شمع روشن و پر از شادی کند ...
فقط آن شمع ... فقط آن شمع نه شمع دیگر ...
پروانه منتظر آن لحظه بود ...
منتظر همان لحظه که جوانک بتواند شمع را بدست آورد ...
دوستان جوانک دوستان ظاهری بودند ...
دوستانی که هیچوقت نخواستند او به آرزویش برسد ...
جوانک دشمنان خوبی داشت ...
دشمنانی که بر دشمنی هایشان مردانه استوار بودند ...
حتی زن هایشان هم مرد بودند ...
آنها به عشق جوانک حسادت کردند ...
پروانه کمکی از دستش بر نمی آمد ...
جوانک منتظر رفتن بود ...
رفتنی آرام و بی هیاهو ...
اطراف شمع پاک را تار عنکبوت ها فرا گرفتند ...
پروانه دیگر نمی توانست به شمع نزدیک تر شود ...
تارهای عنکبوت بیشتر و بیشتر میشد تا اینکه هیچ روزنه ای برای دیدن شمع نبود ...
شمع هم از این اوضاع ناراضی نبود ...
عنکبوت ها خوشحال بودند ...
خوشحال خوشحال ...
قهقهه ی مستانه سر میدادند از دوری پروانه و شمع ...
از تاریکی خلوت جوانک ...
پروانه نفرین کرد بر تمام عنکبوت ها ...
نفرینی که خدایش آن را خواهد شنید و آن را محقق خواهد کرد ...
پروانه سوخت ...
پروانه از غم و اندوه سوخت نه از نور و گرمای شمع قصه اش ...
رئیس عاشقا ...