به نام خدای مهربان
رفتی ...
من هم رفتم ...
جسم و روحت نخواست وجودم را تحمل کند ...
گفتم ...
شنیدی ولی گوش هایت به سان در دروازه
و دیوار قلبت همچون دژ محکم در مقابل دوستت دارم ها و التماس ها و خواهش ها و عشق ...
هنگام نوشتنم مدام آه می کشم بر لحظه هایی که با خیال تو گذشت ...
لحظه های دردناک شیرین ...
وقتی بودی تمام وجودم دست بسته نظاره گر رقص هنرمندی خدا بود و وقتی دیگر نیستی خیره بر عکست مدام نوحه سرایی میکنم ...
من با تو تا کجاها رفتم ...
تا کجاها پرواز نکردم؟ ...
چه شعرها که برایت نسرودم و نخواندم و چه اشک ها که برایت نریختم ...
من در خیالم با تو بودم ...
من با تو اسم بچه ی مان را هم انتخاب کرده بودم ...
من با تو گردش های دونفره را خیال کردم ...
من با تو گفتن و خندیدن را در بوستانی پر از گلهای قشنگ خیال کردم ...
اگر میدانستی ! ...
اگر میدانستی عصای لرزان در دست من و تو و قدمهایمان در پارک در کنار یکدیگر را هم خیال کرده بودم ...
و لحظه ی مرگم را ...
و نشستن بر سر مزارم و نثار فاتحه به روح من ...
مهم نیست که دیگر نیستی ولی بدان من با نبودنت تا آخر خیال رفتم ...