ایـ.ـن روزهــــآ،
بــــــا [تـو]،
بـِِه وُسـعَـتــِ تـَمـامـِ نـَداشـتـه هـایــَـم،
حَـرف دارمــ…
اَمـا مـَجـالـی نـیـسـتـ تـآ بِـنـشـیـنـیـ.ـ بـه پــ.ـای ایـن هَـمـه حَـرفـ،
دِلـَم تَـنـگ اَسـتــ ــ،
فـَقَـط بـَرایـِ حَـرف زَدَن بـآ تــ.ــو…
دیـگــَ ـر نِـمـیـدانَـم چـهـِ کـُـنَـمــ ، یـآ چـهـ بِـگـویَـمـــ ـ …

خَـسـتـهـــِ اَمـ.ــ،
کـَمـی هـَم بـیـشـتََـر…
فَََـراتـَر اَََز تَـصـَََـــ ـوُرَََََََتـــ…
سَـخـتـ اَسـتـ بـرآیَـمـ تـوصـیـفَـــ.ــش…
تـآ بـه حـال نـِمـیـدآنـمـ ،
دیـده ای درمـانـدِگـی و بـی قـَراری هـای مَََن را یـآ نـهــ ـ …؟
بـُ ـغـض فُـرو خـورده دَر گــَـلـویـَــ ـم
بـَهـانـهـ گـیـریـ هـآیـ دِلـ.ـ بـی قَـرارَمــــ ـ
وَ یـا…غَـم نـَهُـفـتـه دَر نـِگـاهََـمـ ــ ـ ،…

کنــارت هستند ؛
تا کـــی
!؟تا وقتـــی که به تو احتــیاج دارند …
از پیشــت میروند یک روز ؛
کدام روز ؟
!وقتی کســی جایت آمد …
دوستت دارند ؛
تا چه موقع !؟
تا موقعی که کسی دیگر را برای دوســت داشـتن پیــدا کنـند ….
میگویــند :
عاشــقت هســتند برای همیشه نه ……
فقط تا وقتی که نوبت بــــــازی با تو تمام بشود !
و این است بازی باهــم بودن..

بایَد اِمشَب جور دیگَر نِگَریست
اینجا شادی بَرای مَن مَعنا
نَدارد
هَنوز سَردرگُمَم که
{ آیا تورا فَراموش کُنَم یا نه }
آیا به اُمید روزی بنشینم
که تو مَرا میبینی یا نه
اینجا فَقَط تَنهایی و غَم و اِنتِظار مَعنا دارَد
تاریک اَست وَ بی روح
حَتی پَرنده ای دَر آن پَر نِمیزند
حَتی صدای خَنده ی کودکی
شِنیده نِمی شود
فَقَط صِِدای مَََن
[ !...که تو را میــ ـ خوآنَــ ــد...! ]
×× زَنــ ــ... ××
وَقتی عاشِق بِشهـ
جوری عآشِق میشه کهـِ حِس میکُنیـ ـ
[هیچـ وَقتـ] اَز پیشِت نِمیره!!!

وَلیـ.ـ ...
وَقتی بِشکَنهـ
جوریـ میـ.ـره کهـِ حِس میکُــنی
[هیچـ وَقتـ] عآشِــقِت نَبودهــِ
!!!
مَن مرده ی مدرنیزه ای هستم
که
[[ قید حیات را زده ام ]]
اکنون در خسته ترین ساعت سر بودن روحم
زمان با تمام یال و کوپالش
از نعشم عبور میکنــ ـــــــــد!
دخترک با شور و شوق گفت:بیا ببین این لباسه چه قشنگه...
من اینو میخوام...
مامانش در حالی که ابروش و کج میکنه میگه:نه این زنونه س...
دلش فرو میریزد...
کسی چه میداند او همان چند روز پیش به یک زن تبدیل شد...
شاید خدا هم نداند...
فقط همان نامردی میداند که شاید الان در بستر کسی دیگر خفته است...
« فاصِــ ـله میانـِ خَـندیدَنـــ تآ گِریستَنــ »
فَـــقَـــط
!! یِـــک خآطِــ.ـره اَستــ !!
[× .. خاطره .. ×]
.. دزد تمومه آرزوهای منه ..
هَــوای [ ِغُبار] آلود غروبــــ ِ خَسته ی خورشید
و فراوان آدمیان ِدلشکسته اینجا نشسته اند
نگاهی سرد وسینه ای پر درد دارند
و غمی پنهان واشک در دیده روان
وقاضی ِسر نوشت حکم دل را بریده است
برای این دلشکسته گان در کنجی از زندان ِ عشق
وآنها
{ .. محکومین ِ به زندگی شدند .. }
در دیارِ خالی از عشق
تهی از اشک
وچه زیبا !
{ آرزویِ مرگ کردند } میانِ قفسِــ { تنهایی }