فراموش کردم
رتبه کلی: 634


درباره من
(-_-)محمد(-_-)

_____________________________

کاری داشتین پیام خصوصی بدین چون دیر به دیر میام سایت....
_____________________________
آدم ها لالت می کنند...

بعد هی می پرسند...

چرا حرف نمی زنی؟؟!

این خنده دارترین نمایشنامه ی دنیاست.. .
_____________________________

اگر در زندگی جرات عاشق شدن را نداری لااقل شعور معشوقه بودن را داشته باش !!!
_____________________________


نبودنت ندیدنت هیچ کدام دلیلی بر فراموش شدنت نیست

کافیست اندکی خلوت کنم همه جا را بوی نفس هایت پر میکند

صدای خندهایت سکوت دلم را می شکند

نمیشود فراموش شوی

همه چیز تو را به رخم میکشد

به هرجا خیره می شوم نشانی از تو را می بینم

نمیشود با نبودنت ندیدنت تو را به باد فراموشی سپرد

همین ندیدن ها و نشنیدنها .....روزی هزار بار تورا به یادم می اورد

______________________________
اگر روزی تهدیدت کردند، بدان در برابرت ناتوانند!
اگر روزی خیانت دیدی، بدان قیمتت بالاست!
اگر روزی ترکت کردند، بدان با تو بودن لیاقت می خواهد
___________________________
دیدی که سخــــت نیســـــت تنها بدون مــــــــــن ؟!!
دیدی صبح می شود شب ها بدون مـــــــــن !!
این نبض زندگی بــــــــی وقفه می زند
فرقی نمی کند با مــــــن بدون مــــــن
دیــــــروز گر چه ســـــــخت امروزم هم گذشت !!!
طوری نمی شود فردا بدون مــــــن !!! هه
______________________________




خدایا اینه قوله اون زندگیه که دادی بودی؟!

هه هه

نمیخوامش واسه خودت!
هرچه زودتر بگیریش بیشتر ممنونت میشم!




______________________________
alone FoR EvEr
(م-ح-م-د) (Carlx )    

نخونی از دستت رفته! 2

درج شده در تاریخ ۹۱/۰۹/۰۴ ساعت 11:47 بازدید کل: 324 بازدید امروز: 231
 

 

دو برادر با هم در مزرعه اي که از پدرشان به ارث رسيده بود، زندگي مي کردند. يک روز به خاطر يک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زياد شد و از هم جدا شدند. 
 
يک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتي در را باز کرد، مرد نجـاري را ديد. نجـار گفت:«من چند روزي است که دنبال کار مي گردم، فکرکردم شايد شما کمي خرده کاري در خانه و مزرعه داشته باشيد، آيا امکان دارد که کمکتان کنم؟» 
 
برادر بزرگ تر جواب داد: «بله، اتفاقاً من يک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسايه در حقيقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و اين نهر آب بين مزرعه ما افتاد. او حتماً اين کار را بخاطر کينه اي که از من به دل دارد، انجام داده.» سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت:« در انبار مقداري الوار دارم، از تو مي خواهم تا بين مزرعه من و برادرم حصار بکشي تا ديگر او را نبينم.» 
 
نجار پذيرفت و شروع کرد به اندازه گيري و اره کردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار گفت:« من براي خريد به شهر مي روم، اگر وسيله اي نياز داري برايت بخرم.» نجار در حالي که به شدت مشغول کار بود، جواب داد:«نه، چيزي لازم ندارم.» هنگام غروب وقتي کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاري در کارنبود. نجار به جاي حصار يک پل روي نهر ساخته بود. 
 
کشاورز با عصبانيت رو به نجار کرد و گفت:«مگر من به تو نگفته بودم برايم حصار بسازي؟» در همين لحظه برادر کوچک تر از راه رسيد و با ديدن پل فکرکرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روي پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او براي کندن نهر معذرت خواست. 
 
وقتي برادر بزرگ تر برگشت، نجار را ديد که جعبه ابزارش را روي دوشش گذاشته و در حال رفتن است. کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزي مهمان او و برادرش باشد. 
نجار گفت:«دوست دارم بمانم ولي پل هاي زيادي هست که بايد آنها را بسازم.»
تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۶/۱۱/۲۷ - ۱۳:۱۰
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (1)