فراموش کردم
رتبه کلی: 634


درباره من
(-_-)محمد(-_-)

_____________________________

کاری داشتین پیام خصوصی بدین چون دیر به دیر میام سایت....
_____________________________
آدم ها لالت می کنند...

بعد هی می پرسند...

چرا حرف نمی زنی؟؟!

این خنده دارترین نمایشنامه ی دنیاست.. .
_____________________________

اگر در زندگی جرات عاشق شدن را نداری لااقل شعور معشوقه بودن را داشته باش !!!
_____________________________


نبودنت ندیدنت هیچ کدام دلیلی بر فراموش شدنت نیست

کافیست اندکی خلوت کنم همه جا را بوی نفس هایت پر میکند

صدای خندهایت سکوت دلم را می شکند

نمیشود فراموش شوی

همه چیز تو را به رخم میکشد

به هرجا خیره می شوم نشانی از تو را می بینم

نمیشود با نبودنت ندیدنت تو را به باد فراموشی سپرد

همین ندیدن ها و نشنیدنها .....روزی هزار بار تورا به یادم می اورد

______________________________
اگر روزی تهدیدت کردند، بدان در برابرت ناتوانند!
اگر روزی خیانت دیدی، بدان قیمتت بالاست!
اگر روزی ترکت کردند، بدان با تو بودن لیاقت می خواهد
___________________________
دیدی که سخــــت نیســـــت تنها بدون مــــــــــن ؟!!
دیدی صبح می شود شب ها بدون مـــــــــن !!
این نبض زندگی بــــــــی وقفه می زند
فرقی نمی کند با مــــــن بدون مــــــن
دیــــــروز گر چه ســـــــخت امروزم هم گذشت !!!
طوری نمی شود فردا بدون مــــــن !!! هه
______________________________




خدایا اینه قوله اون زندگیه که دادی بودی؟!

هه هه

نمیخوامش واسه خودت!
هرچه زودتر بگیریش بیشتر ممنونت میشم!




______________________________
alone FoR EvEr
(م-ح-م-د) (Carlx )    
   
عنوان: تنهایی(داستان)
تنهایی(داستان)
کد برای مطالب، وب سایت و وبلاگ: بازدید کل: 209 بازدید امروز: 199

این تصویر توسط امین داودی بررسی شده است.
توضیحات:
در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود.
هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد.
او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود.
شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی آمد ...

و از او وحشت داشتند ، کودکان از او دوری می جستند
و مردم از او کناره گیری می کردند.
قیافه ی زننده و زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد
و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. علاوه بر این ، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر
اخلاق او نیز شده بود.او که همه را گریزان از خود می دید دچار نوعی ناراحتی روحی شد
که می توان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود همانطور که دیگران از او می گریختند
او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت
و با آنها پرخاشگری می نمود و مردم را از خود دور می کرد.
سالها این وضع ادامه یافت تا اینکه یک روز همسایگان جدیدی در نزدیکی پیرمرد سکنی گزیدند آنها خانواده ی خوشبختی بودند که دختر جوان و زیبایی داشتند.یک روز دخترک که از ماجرای پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانه ی او گذشت اتفاقا همزمان با عبور او از کنار خانه ، پیرمرد هم بیرون آمد و دیدگان دخترک با وی برخورد نمود. اما ناگهان اتفاق تازه ای رخ داد پیرمرد با کمال تعجب مشاهده کرد که دخترک بر خلاف سایر مردم با دیدن صورت او احساس انزجار نکرد و به جای اینکه متنفر شده و از آنجا بگریزد به او لبخند زد.
لبخند زیبای دخترک همچون گلی بر روی زشت پیرمرد نشست.آن دو بدون اینکه کلمه ای با هم سخن بگویند به دنبال کار خویش رفتند.همین لبخند دخترک در روحیه ی پیرمرد تاثیر بسزایی داشت . او هر روز انتظار دیدن او و لبخند زیبایش را می کشید.دخترک هر بار که پیرمرد را می دید ، شدت علاقه ی وی را به خویش در می یافت و با حرکات کودکانه ی خود سعی در جلب محبت او داشت.

چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه دخترک دیگر پیرمرد را ندید. یک روز پستچی نامه ای به منزل آنها آورد و پدر دخترک نامه را دریافت کرد. وصیت نامه ی پیرمرد همسایه بود که همه ی ثروتش را به دختر او بخشیده بود.  
درج شده در تاریخ ۹۲/۰۸/۱۶ ساعت 13:14
برچسب ها:
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
تبلیغات

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
کاربران آنلاین (0)