نه که بخواهم از زندگی بنالم یا ننه من غریبم بازی در بیاورم. بگویم آی فلان و بهمان و چرا این گونه شد و فلان جور نشد. بگویم چگونه و چرا آرزوهایم بر باد رفت مثلا...! همه ی ما آدمها در راه رسیدن به آرزوهایمان خیلی چیزهارا لگدمال کردیم. وقتهایی بوده که شرفمان را فروختیم. دلی را شکستیم. فراموش کردیم و فراموش شدیم. همیشه داشته های مردم برایمان آرزو بود. حتی گاهی داشتن ـ مردم هم آرزوی بیهوده ای بود که چون به آن رسیدیم برایمان رنگ باخت. آرزو باید محال باشد. باید دست و پا داشته باشد با پای خودش برود گورش را گم کند. اصلا باید یک رویا باشد دست نیافتنی. آدم هایی مثل من زود سیر می شوند. محبت بهشان نمی سازد. خدا گواه است که همیشه آن طور که باید نبوده! یک چیزی کم بوده. یک جای کار می لنگیده. درست مثل ـ این که با یک نفر باشی و دلت برای یک نفر دیگر تنگ باشد. مثل ـ این که با یک نفر باشی و بدانی که به هم نمی رسید. مثل ـ مرگ یک احساس...
بعضی وقتها اینقدر بعضی چیزها سنگین است که دلت می خواهد یک شب بخوابی و صبح ـ فردا ، دیگر در این دنیا نباشی. تحمل ـ بعضی دردها جان می فرساید. باور کن فراموش کردن ـ آدمها کار ـ راحتی نیست. که حتی دیدن نامت برای بهم ریختنم کافیست. اما می دانی؟! داستان ـ فراموشی را باور کرده ام. راهی برایم نمانده و نذاشتی...
حالا
من
فراموشی
شاید تابش را ندارم ، اما باورش را چرا...
+
حرف زیاد است ...
اما گاهی نمی دانی چه بگوی!
گاهی فقط باید رفت ...
چیزی شبیه کم آوردن!