گور بابای باشگاه
جورابها را کمی بالاتر کشیدم تا پاچه های شلوارم کاملا درون آنها قرار گیرد. کتاب و دفترهایم را زیر بلوزم قایم کردم. بلوزی که رنگ و رویی نداشت و سر آرنجهایش نیز از شدت مالیده شدن بر روی فرش ، به هنگام دراز کشیدن و مشق نوشتن , نخ نما شده بود . لبه پایینی کتاب و دفترها توی شلوار و قسمت بالایی آنها زیر بلوز جا گرفت . همه دانش آموزان منتظر به صدا درآمدن زنگ آخر بودند . بعضی از بچه ها از پنجره کلاس به خیس شدن زمینهای زراعی روبروی مدرسه که در زیر برف و باران جا مانده بود ، زل زده و بعضی ها از زور سرما ، دور بخاری نفتی کلاس جمع شده بودند . عده ای دیگر نه تحمل بوی نفتی را که از زیر بخاری نشت می کرد، داشتند و نه حوصله ماندن روی نیمکتهای چوبی و درب و داغان را . این گروه پشت در کلاس و نزدیک تخته سیاه ایستاده و به انتظار بلند شدن صدای زنگ ، وا نمود می کردند به حرفهای خانم معلم که از خاطرات اوایل دوران خدمتش برای بچه درس خوانهای کلاس می گفت ، گوش می کنند . همواره دانش آموز نگرانی بودم . همیشه از یک ماه قبل از امتحانات ، هول و هراس نمره نیاوردن و تجدید شدن مانند خوره به جانم می افتاد. امتحانات نهایی سال پنجم که دیگر جای خود را داشت. آن روز ، سر کلاس ، زمان به کندی می گذشت . با آن کتاب و دفترهایی که در زیر پیراهنم داشتم ، نشستن روی نیمکت باعث آزارم می شد. با ناآرامی مرتب از جای خود بلند شده ،کمی راه می رفتم و لختی بعد نزدیک پنجره می ایستادم . با دیدن دانه های برفی که خود را به نرمی از سقف آسمان می کندند تا در آغوش زمین جا گیرند، به فکر فرو می رفتم . پشت سر هم با نوک انگشت روی شیشه های بخار گرفته کلاس به صورت کژ مژ تاریخهای امتحان را حک می کردم . گاه بی اختیار به جمع دانش آموزانی که به حرفهای معلم گوش جان سپرده بودند، می پیوستم! همه بچه ها، فکر و ذکرشان خلاص شدن از دیوارهایی بود که از سر ظهر تا آن موقع, آنها را به زور در خود جا داده بود. دلهره و تشویش در وجودم به اوج رسیده بود . یکمرتبه در مدرسه زلزله شد . همه آنهایی که دور و بر خانم معلم ایستاده بودند ، ناگهان مانند اسپندی که از روی آتش ، می جهد با سرعت نور او را کنار زده و چنان با عجله و تندی از لای در نیمه باز کلاس خود را به راهروی تنگ و تاریک مدرسه سپردند که خدمتکار مدرسه با آن قد کوتاه و اندام نحیفش وحشتزده به دیواره های سالن پناه برد. خانم معلم که حرفهایش ناتمام مانده بود ، سر دانش آموزانی که بدون کوچکترین اعتنا از روی نیمکتهای ردیف وسط با قدمهای بلند، خود را به سمت درب خروجی کلاس می رساندند ، داد و فریاد راه انداخت. من نیز با دلشوره و نگرانی پشت سر دیگر دانش آموزان با سرعت اما احتیاط تمام از کوچه خاکی روبروی مدرسه گذشتم . در حین رد شدن از کوچه پاههایم تا مچ درگل فرو می رفت . از شدت سرما گوشهایم یخ زده و دستهایم بیحس شده بود . می خواستم راه باقیمانده تا منزل را زودتر طی کنم که با شنیدن صدایی به خود آمدم. محسن، برادرزاده ام از پشت سر مرا صدا می کرد. او در کلاس چهارم در همان مدرسه درس می خواند . به سفارش یا بهتر بگویم دستور برادر بزرگ خانواده که همه فامیل او را داداش صدا می زدند ، باید هر روز به دنبال محسن رفته تا با هم راه مدرسه را طی کرده و زنگهای آخر نیز با همدیگر به خانه برگردیم. ترجیح می دادم تک و تنها راه خانه تا مدرسه را پشت سر گذارم . برادرزاده ام سه روز در هفته بعد از ظهرها در یک باشگاه در رشته ژیمناستیک به ورزش می پرداخت . روزهایی که روز استراحت کاری داداش یا بقیه برادرهایم بود ، او با آنها به باشگاه می رفت . دیگر عموها که آنها را به اسم کوچک صدا می زدند، همه در انتظار بودند تا روزی محسن در زمینه ورزش رشد کرده و به بالا بالاها دست پیدا کند . من با آنکه فقط یک سال از او بزرگتر بودم ، مانند داداش و بقیه برادرها متعلق به نسل قبل محسوب شده و باید گلیم خود را به تنهایی ازآب بیرون می کشیدم .از شنیدن صدای محسن ناگهان جا خورده و انگار چیزی به یادم آمد . معلوم بود که آنروز همه مشغول کارهایشان بوده و من می بایست او را تا کلاس همراهی می کردم. کرختی انگشتان پاها برای دقایقی دست از سرم برداشته و تنها چیزی که در آن لحظه باعث رنجش خاطرم می شد ، دیدن محسن و همراهی او تا باشگاه بود. من و محسن زیاد با هم حرف نمی زدیم ,آخر حرفهایمان معمولا به کتک کاری ختم می شد . در هر حال بازنده همیشگی من بودم ، زیرا او حمایت قدرتهای بزرگی مثل داداش و بقیه را داشت و من، چی ..؟
تنها کسی که موضوع برایش فرقی نداشت , پدرم بود . هرچند از نظر پدر نیز، من و داداش از یک نسل بودیم ولی خیلی، به من فشار نمی آورد که حتما محسن را تا باشگاه یا مدرسه همراهی کنم. بر خلاف ایشان, مادر در هر شرایطی نوه خود را به آخرین فرزندش ترجیح می داد. پدر، زیاد وارد جزئیات نمی شد. او از صبح تا نزدیکیهای شب در کارخانه ی بافندگی کار می کرد .آنقدر خسته می شد که حال و حوصله فکر کردن به این حرف ها و حدیث ها را نداشت ، ولی وای به حال کسی که زیاده روی کرده و به ناحق طرف کسی را می گرفت . آن موقع حرف نهایی را پدر می زد و کسی هم جرات مخالفت نداشت . محسن در حالیکه مثل همیشه با کمی فاصله پشت سر من بدون کمترین حرف و سخن ، مثل غریبه ها یا آنهایی که با آدم قهر کرده اند، قدم بر می داشت ، با حالتی که گویی برده ای را خطاب قرار می دهد, با لحنی تحکم آمیز گفت : "کتابها رو زود بذار خونه و بیا دنبالم تا بریم باشگاه " .
دلهره و تشویش بیش از اندازه ای که بابت درسها و امتحانات در وجودم موج می زد کمترین اهمیتی برای او نداشت . در آن لحظه به باران که مرتب تندتر می بارید، نمی اندیشیدم اما آهنگ امر و نهی های مادر و غرغر هایش که مدام به زور در گوشم می خواندکه:" ننه برو دنبالش، طفلکی دلش می شکنه"، مثل ناقوس کلیسا گوشم را کر می کرد. آن موقع همه با من به سر لج افتاده بودند . از آن باران لعنتی که خیال بند آمدن نداشت گرفته تا فکر چشم زهره های داداش و غرغرهای مادر که همه و همه انگشتهای تهدیدشان را به سمت من نشانه رفته بودند. سردرد شدیدی که اینجور وقتها به سراغ آدمی می آید فشارخونم را پایین آورده و دلهره بدی را به جانم انداخته بود . در هر اوضاع و احوال وقتی پای محسن در میان بود دیگران بر این باور می شدند که همواره حق با اوست و هیچ جای اعتراضی برای همیشه مجرمی چون من، وجود ندارد .
زمان مناسبی برای تسویه حساب و کتک کاری نبود . دوست نداشتم بنا به هر دلیلی از درس خواندن وامانده و زمان را از دست بدهم. بنا براین تصمیم گرفتم بدون هیچ مقاومتی تا باشگاه به دنبال او رفته و کتابهایم را نیز همرا برده تا اگر امکانی فراهم آمد درآنجا گوشه مناسبی یافته و کمی درس بخوانم. باران تند تند می بارید و راه رفتن در کوچه های خاکی سخت شده بود . از در و دیوار حسابی آب می چکید. انگار خانه ها با دیوارهای کاه گلی خود برایم اشک می ریختند و به حال و روزم گریه سرمی دادند. به غیر از ما دو نفر هیچکس دیگر در کوچه ها نبود. همه به خانه هایشان رسیده بودند . از دور , در زیر باران مردی را در حال دویدن دیدم که با دو دست از پشت سر ، لبه های پایین کت خود را بالا آورده و آن را روی سرش کشیده بود تا خیس نشود. به سر کوچه که رسیدیم محسن در دو متری خانه شان یک مرتبه سرعت پاهایش را دو چندان کرد و از من جدا شد . باز در فکر نزدیک شدن روز امتحانات بودم و همان طور با سگر مه های در هم و با یک خلاء گنده در مغزم ، سعی نمودم تا خود را بی خیال نشان دهم . در حالی که پاهایم را عمدا در داخل آبهای گل شده می کشیدم و هیچ از کثیف تر شدن لباسهای خود هراسی نداشتم، چند متر باقیمانده تا خانه را طی کردم .
دستم که درب خانه را لمس کرد ، مادر در را به رویم گشود. از طرز سلام کردنم دانست که حال خوشی ندارم، نفهمیدم چگونه خبر داشت؟ بدون اینکه حرفی بزنم مثل همیشه گفت : " ننه این دفعه رو هم برو دنبالش ، آخه داداشت ناراحت میشه". آنقدر کلافه بودم که حتی نتوانستم دستهای یخ زده خود را، روی بخاری نفتی وسط اتاق که قابلمه شام بر روی آن در حال زجه زدن بود ، گرم کنم . نه گفتم باشه ، نه گفتم نباشه . برای اینکه لا اقل آن چند دقیقه ای که تا آمدن محسن فرصت باقی بود را از دست ندهم دفتر دویست برگ خود را که برایم حکم دایره المعارف داشت برداشته و ، با قدم زدن در ایوان خانه شروع به مطالعه نمودم.
نه باران قصد انصراف از کارش را داشت ، نه محسن و نه من . هر کس و هر چیز, خود را سرگرم انجام بهترین کار ممکن می دانست و دیگران را هیچ می انگاشت. پدر هنوز از سر کار برنگشته بود. یک لحظه به یادش افتادم که ناگهان محسن مثل عقاب از درب همیشه باز خانه پرید وسط حیاط و با صدای بلند گفت : "بریم". مایوسانه از مادرخداحافظی کرده و در حالی که دفترم را در لباسهایم پنهان می ساختم ، بدون آنکه از وجود برادرزاده ای خوب و دلسوز در پشت سرم مطمئن باشم برای سوار شدن به اتوبوس واحد به طرف خیابانی که چند تا کوچه با خانه ما فاصله داشت گام برداشتم. بر خلاف روزهای دیگر که این مسیر را طی می کردیم ، هیچ آشنا یا عابر پیاده ای برای سلام یا سوال نبود .گویی عصر یک روز تعطیل درکوچه یا خیابانی غمگین و بی عابر قدم بر می داشتیم. برخی از مغازه ها کرکره فلزی خود را هم پایین آورده و بقیه به حال نیمه تعطیل به سر می بردند. مرد میانسالی که از سر کار بر می گشت در حالی که خیس آب شده و از جلوی نانوایی رد می شد بدون نگاه به داخل مغازه ، سلامی به نانوای محل داد و به سرعتش افزود. به نظرم آمد آن مرد یکی از همکاران پدرم بود.
به ایستگاه که رسیدیم ، اثری از حرکت و جنب و جوش به چشم نمی خورد . نه در پیاده رو خبری از عابران پیاده بود و نه در خیابان اثری از ماشینهای سواره. هرچه می گذشت یقین می کردم که اتوبوس نخواهد آمد. محسن که دیگر کلافه شده بود ، پیشنهاد دادکه با تاکسی برویم.
خوشبختانه خبری از تاکسی هم نبود! کم کم سر گیجه دست از سرم بر می داشت و کرختی پاهایم به یادم می آمد. در حالی که سوال و جوابهایی را که نیم ساعت قبل در ایوان خانه، خوانده بودم، از حفظ مرور می کردم ,در دل به محسن خندیده و از خدا می خواستم تا اوضاع همانطور پیشرفته و هیچ اتوبوس یا تاکسی آن طرفها آفتابی نشود. اما مگر میشد، قبلا هم از این اتفاقات افتاده و گاهی حتی تا یکساعت هم منتظر اتوبوس شده بودیم.از نظر محسن و داداش ژیمناستیک از نان شب هم واجب تر بود.
حالا دیگر باران، شمشیر خود را از رو بسته بود . سرنوشت می خواست تا هرچه باران در آسمانها و کهکشانها ذخیره شده ،آن روز بر سر ما ببارد. نه باران و نه سرما هیچکدام دست بردار نبودند. کم کم محسن ناامید شده و شوخی ها و متلکهای من شکل می گرفت که به ناگاه درخشش برق شادی را درچشمهایش دیدم. او از جا پرید، آنقدر از دیدن اتوبوسی که به سمت ما می آمد خوشحال شده بود که روی پاهای خود بند نبود. باز دوباره غم دنیا بر دلم جای گرفت و بغض گلویم را فشرد. این بار محسن بود که پشت سر هم متلک میگفت و در حالی که چشمهای خود را به من خیره کرده و ابروانش را تا آخر بالا نگه داشته بود ، مرا مسخره می نمود. دیگر اعصابم خورد شده بود . نذر کرده بودم اگر آن روز باشگاه درکار نباشد، دو تومان در صندوق اعانات امامزاده بیندازم . انگار دعاهایم مستجاب نشده بود. ته دل با خود، میگفتم: ای کاش، ای کاش !
اتوبوس به آرامی در ایستگاه توقف کرد . خبری از ازدحام مسافران نبود. محسن که دیگر حواسش به باران و آبهای گل آلود جلوی ایستگاه نبود، قبل ازایستادن کامل اتوبوس ، به سرعت سوار شد.
من در کمال ناامیدی و اضطراب ، در حالی که سرم را کاملا پایین انداخته بودم ، پای خود را روی پله اول نهادم . هنوز پای دوم را کاملا از روی زمین بلند نکرده که نخست احساس کردم چنگکی آهنی، محکم کتف راستم را درمیان گرفت و بعد هم دستی نیرومند ، گوش راستم را به شدت پیچاند. سوزش شدیدی در گوشم احساس کردم . نفسم بند آمده بود. پای راستم را قبل از اینکه اولین پله اتوبوس را لمس نماید ، بی اختیار و محکم دوباره ....