فراموش کردم
رتبه کلی: 547


درباره من

حکایتی از مولا علی (ع)

درج شده در تاریخ ۹۲/۱۱/۱۱ ساعت 04:53 بازدید کل: 259 بازدید امروز: 233
 

به نام خدا

روزی مردی در زمان حضرت علی (ع) از کنار مزرعه ای عبور میکرد حضرت مشغول کار کردن در آن مزرعه بودند مرد خیلی گرسنه و تشنه بود .  رو به حضرت کرد و در حالی که او را نمی شناخت گفت : ای مرد عرب به من طعام و آبی بده گرسنه و تشنه ام . حضرت در حالی که غرق در عرق بودند رو به مرد برگشتند و با ملایمت و مهربانی فرمودند : مستقیم این راه را بگیر و به خانه گلی با مشخصاتی که دادند مرد را رهسپار کردند که آنجا رود و غذا بگیرد مرد کشان کشان خود را به خانه ای که مولا آنر معرفی کرده بودند رساند .

جمعیت زیادی در خانه مشغول خوردن غذا بودند مرد نیز رفت و نشست و طعامی جلو او گذاشتند و او مشغول خوردن شد . چند دقیقه ای نگذشته بود که امام حسن (ع) دیدند که آن مرد کمی می خورد و کمی در دستمال خودش میگذارد . امام حسن بر کنار آن مرد رفتند و فرمودند : ای مرد بخور و در آخر وقت موقع رفتن اگر سیر نشدی باز به تو هر چقدر خواستی طعام میدهیم نگران نباش .

مرد با نگاهی به امام حسن (ع) در حالی که او را نیز نمی شناخت گفت : من این طعام ها را که در دستمال خود می گذارم برای مرد عربی که در مزرعه کار می کند و کمی از این خانه عقب تر هست می برم او نیز گرسنه است .

 امام حسن (ع) با نگاهی مهربان به آن مرد فرمودند : ای مرد آن مرد که در مزرعه کار میکند صاحب این خانه و او کسی هست که این طعام ها را نمی خورد و نان و خرما و آب ، غذای اوست و او مولای مسلمین حضرت علی (ع) و پدر ماست .

مرد در حالی که به سخنان مهربانانه امام حسن (ع ) گوش میداد گریه از چشمهایش جاری گشت و به امام حسن (ع) گفت : ای فرزند رسول خدا ببخش که من پدرتان  و شما را نشناختم وای بر من وای بر من ...

منبع : از کسی که هرگز رفتنش را باور نکردم و باور هم نمیکنم .

این مطلب توسط موسی اصلانی بررسی شده است. تاریخ تایید: ۹۲/۱۱/۱۱ - ۰۸:۰۷
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)