به نام خدا
روزی مردی در زمان حضرت علی (ع) از کنار مزرعه ای عبور میکرد حضرت مشغول کار کردن در آن مزرعه بودند مرد خیلی گرسنه و تشنه بود . رو به حضرت کرد و در حالی که او را نمی شناخت گفت : ای مرد عرب به من طعام و آبی بده گرسنه و تشنه ام . حضرت در حالی که غرق در عرق بودند رو به مرد برگشتند و با ملایمت و مهربانی فرمودند : مستقیم این راه را بگیر و به خانه گلی با مشخصاتی که دادند مرد را رهسپار کردند که آنجا رود و غذا بگیرد مرد کشان کشان خود را به خانه ای که مولا آنر معرفی کرده بودند رساند .
جمعیت زیادی در خانه مشغول خوردن غذا بودند مرد نیز رفت و نشست و طعامی جلو او گذاشتند و او مشغول خوردن شد . چند دقیقه ای نگذشته بود که امام حسن (ع) دیدند که آن مرد کمی می خورد و کمی در دستمال خودش میگذارد . امام حسن بر کنار آن مرد رفتند و فرمودند : ای مرد بخور و در آخر وقت موقع رفتن اگر سیر نشدی باز به تو هر چقدر خواستی طعام میدهیم نگران نباش .
مرد با نگاهی به امام حسن (ع) در حالی که او را نیز نمی شناخت گفت : من این طعام ها را که در دستمال خود می گذارم برای مرد عربی که در مزرعه کار می کند و کمی از این خانه عقب تر هست می برم او نیز گرسنه است .
امام حسن (ع) با نگاهی مهربان به آن مرد فرمودند : ای مرد آن مرد که در مزرعه کار میکند صاحب این خانه و او کسی هست که این طعام ها را نمی خورد و نان و خرما و آب ، غذای اوست و او مولای مسلمین حضرت علی (ع) و پدر ماست .
مرد در حالی که به سخنان مهربانانه امام حسن (ع ) گوش میداد گریه از چشمهایش جاری گشت و به امام حسن (ع) گفت : ای فرزند رسول خدا ببخش که من پدرتان و شما را نشناختم وای بر من وای بر من ...
منبع : از کسی که هرگز رفتنش را باور نکردم و باور هم نمیکنم .