زندگی دخمه ی تنگی ز بلا بود نمیدانستم
عاشقی نغمه بلبل ز جفا بود نمیدانستم
خون دل خوردم و عاشق شدمو یک دل سیر
گریه کردم ولی آن درد صفا بود نمیدانستم
روزها از پی هم این دل پر خون خون تر
جگر خون شده از عشق بجا بود نمیدانستم
مفتخر شد دل پیرم به وصالش روزی
شادی وصل به جان و غم دیروز کجا بود!؟ نمیدانستم
زندگی گشت به کام دل و ایامی شاد
نغمه اش مهر و سرودش به فنا بود نمیدانستم
چن سالی سخن از عشق و صفا بود ولی
آخرش حرف جدایی و چرا بود نمیدانستم
رفت و من باز همان خون جگر دیروزم
شادی و گریه ز افعال قضا بود نمیدانستم
ای دل از شادی امروز غرور و غم فردا مایوس
نشو که این عمل ازضعفا بود نمیدانستم....
شعر از مهرداد96/6/3 ساعت 18:25