زهر سو گشته ام هفتاد فرسخ در بیابان ها
نشانی از تو پیدا نیست بر برف زمستان ها
هوای شهر را پس می زند بغض نفس هایم
که از عطر تو خالی مانده تقدیر خیابان ها
شبیه ببر پیری زیر پایم دشت دلگیری ست
عزیز! این روزها بی میله مرسومند زندان ها
پدر می گفت وقتی جاده ها یخ زد تو می آیی
می آیی که بکاری حسن یوسف توی گلدان ها
میایی که زمین را هُرم لبخندت بلرزاند
که شرم آگین شود رخسار گلها و گلستان ها
بیا که تشنه ایم و خشک می بارند باران ها
تهیدستیم و بی فیض تو برکت رفته از نان ها
بیا که زندگی یعنی تو را در هر نفس دیدن
بمان که مرگ یعنی از تو خالی ماندن جان ها
محیط شهر را مرگی نهنگ آسا قرق کرده
حقیقت طبله کرده تر شده دامان ایمان ها
زمین را عسرتی رویینه تن در خود فرو برده
تو را گم کرده مثل تار مویی لای قرآن ها
نشانی از تو پیدا نیست... پیدا نیست؟ آری هست!
شکرخند تو پنهان است آری در نمکدان ها
نشانی از تو بر برف زمستان نیست آری نیست
که گل رویانده ای با هر قدم در جان انسان ها
بیا که مرگ در تابوب بی رنگش بیارامد
که آغاز بی آغازی و پایان بخش پایان ها...
محمد جواد آسمان