ّ
یه روز یه مهندس انگلیسی اومده بود برای سیستم تهویه ی حرم آقا امام رضا(ع)؛
وقتی داشت داخل صحن رو بازدید میکرد چشمش خورد به پنجره فولاد آقا.
رو کرد به مترجمش گفت:
چرا اینقدر اینجا شلوغه و این دستمالها چیه که مردم به اون میبندن؟؟
مترجمش گفت ما شیعه های ایران هر مشکلی داریم میایم اینجا
و این دستمال هارو می بندیم تا مشکلمون زودتر حل بشه.
که دیدن مهندس کرواتشو از گردنش در اورد و بست به پنجره فولاد اقا.
یه چند قدمی از کنار پنجره دور نشده بودیم که تلفنش زنگ خورد
مترجم میگه دیدم مهندس حالش دگرگون شد نمیتونست حرف بزنه
بعد از اون که حالش بهتر شد گفتم اتفاقی افتاده؟
دستاش می لرزید گفت خانمم بود؛
ما تو خونه یه دختر فلج داریم زنگ زده میگه کجایی؟
بهش گفتم چرا ؟
گفت یه شخصی اومده بود جلوی در گفت من رضا هستم
همسرتون منو فرستاده اومدم دخترتون رو ببینم
برای چند لحظه اومد اتاق بچه یه نگاهی بهش کرد یه دستی رو سرش کشید و گفت:
به آقاتون بگید مشکلش حل شد و رفت؛
بعد ازاین که برگشتم اتاق بچه دیدم ایستاده رو جفت پاهاش داره راه میره
این آقا کی بود فرستادی وقتی رفتم جلوی در رفته بود .........
“السلام علیک یاعلی بن موسی الرضا”