|
سایه-91
(Emotional-girl )
کد برای مطالب، وب سایت و وبلاگ:
بازدید کل:
121 بازدید امروز: 119
توضیحات:
یک سال و نیم صبح و شب روضه خوان و سینه زن حسین بودی و مردم مدینه را اشک برچشم و خون به دل کرده بودی. یک سال و نیم در مسجد النبی(ص) فریادت به آسمان بلند بود که حسینت را در مقابل چشمانت سر بریدند و به پیامبر(ص) شکایت این نامردمان را می کردی. یک سال و نیم روبه نجف با پدرت علی (ع) درد و دل می کردی و از بی حرمتی ها سخن می گفتی. یک سال و نیم کنار بقیع می نشستی و با مادرت فاطمه(س) از تازیانه ها و لگد هایی که خوردی شکوه می کردی، نیمه شب ها کنار مزارش می رفتی و ناله می کردی از سُم هایی که بر پیکر حسینت تازاندند و هیچ نتوانستی بکنی. یک سال و نیم کنار مزار برادرت حسن(ع) می نشستی و شکایت کوفیان را به او می کردی و کوچه کوچه های کوفه را شاهد می گرفتی. یک سال و نیم خواب و خوراک و آرام و قرار نداشتی و مدام زمزمه ات بود:«حسین من ، حسین من، حسین من...». یک سال و نیم ام البنین مادر عباس(ع) را می دیدی که می آید و غم فرزندان رشید خود را وا می نهد و ذکر حسین حسین حسین می گوید. یک سال و نیم پیراهن حسین (ع) بود که مدام صورتت را نوازش می کرد و به جای دستان گرم و مهربانش توا را دلداری می داد. یک سال و نیم، چشم باز می کردی و چشم می بستی یا سر حسین را بر بالای نیزه می دیدی و یا در کنار تازیانه یزید. یک سال و نیم دلهره داشتی از لحظه ای که تو را به مجلس یزید شرابخوار بردند و تویی که خورشید و ماه برای دیدن رویت همه چیز خود را می دادند، نمایان در میان نامحرمانِ مست نشسته بودی و چشمان ناپاک و هوس آلود نظاره ات می کردند! یک سال و نیم هرجا آب روان می دیدی می نشستی و زار زار زار می گریستی. یک سال و نیم هرجا سربریدن حیوانی می دیدی دگرگون می شدی. یک سال و نیم ماتم بود و غصه و درد و زجر. شیون بود و آه. و اگر حسینت تو را امر به صبر نکرده بود هر لحظه قالب تهی می کردی. لحظه شماری می کردی تا باز به وصال حسین(ع) برسی. دیگری نایی برای ادامه نداشتی. دیگر دنیا بدون حسین(ع) برایت معنایی نداشت. رسالتت را که به نکویی به پایان رسانده بودی و باری که حسین(ع) بر دوشت نهاده بود را به مقصد رسانده بودی، پس چه حاجت به ادامه؟ دوست داشتی تا پیش مادرت بازگردی تا مثل همان موقع هایی که برروی پایش می نشستی و گیسوانت را شانه می زد، باز هم بر دامن مادرت بنشینی ودر آغوشش های های بگریی. دوست داشتی نزد پدرت علی(ع) بروی. در کنار او و حسن(ع) احساس امنیت می کردی، آرامش داشتی. خسته شده بودی از بس که سپر تازیانه شده بودی. احساس می کردی هر لحظه تازیانه ای بر رویت فرود می آید. دوست داشتی در آغوش حسین بروی و فریاد بزنی. ببوسی و ببوئی اش. «حسین من، حسین من، حسین من». هنوز باورت نمی شود که حسین(ع) در کنارت نیست و هیچ کس نیست تورا از این کابوس هولناک بیدارت کند که دیگر حسین(ع) نیست. اما نه! دیدی راست می گفتی! دیدی حسین هنوز زنده است! دیدی آمده کنارت! باورت نمی شود که حسین(ع) آمده کنارت تا تو را با خو ببرد! ببرد به همان دورانی که تو بودی و حسن و حسین و مادر و پدرت و جدت رسول الله(ص)... با او همراه می شوی تاعرش به پرواز در می آیی. جایی که نه غمی هست و نه غصه و اضطراب و دلهره ای. می نشینی و صبر می کنی تا مهدی(عج) بیاید و انتقام هرچه کشیدی از هرکه کشیدی بستاند. می نشینی تا روز محشر پیراهن صدچاک حسین(ع) و جگر پاره پاره حسن(ع) را به دادخواهی نزد خدای متعال بری. وسیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون...
درج شده در تاریخ ۹۴/۰۲/۱۳ ساعت 23:19
برچسب ها:
1
لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید. |
کاربران آنلاین (0)
|