فراموش کردم
رتبه کلی: 322


درباره من
سلام
وقتی هرصبح چشممونو به این دنیا بازمیکنیم برای تشکر ازاون خداییکه فرصت دیدن یه صبح دیگه رو بهمون داد ازته دل شکر کنیم وبا صلواتی برای سلامتی امام زمان خدارا از خودمون خشنود سازیم .
برثانیه ظهورمهدی صلوات
اراده (Eradeh )    

حتما بخون پشیمون نمیشی ...

درج شده در تاریخ ۹۱/۰۴/۱۹ ساعت 20:15 بازدید کل: 928 بازدید امروز: 161
 

 

كلاه فروشي روزي از جنگلي مي گذشت. تصميم گرفت زير درخت


مدتي استراحت كند. لذا كلاه ها را كنار گذاشت و خوابيد. وقتي بيدار شد


متوجه شد كه كلاه ها نيست . بالاي سرش را نگاه كرد . تعدادي


ميمون را ديد كه كلاه ها را برداشته اند.


فكر كرد كه چگونه كلاه ها را پس بگيرد. در حال فكر كردن سرش


را خاراند و ديد كه ميمون ها همين كار را كردند. او كلاه را ازسرش برداشت


و ديد كه ميمون ها هم از او تقليد كردند. به فكرش رسيد... كه كلاه


خود را روي زمين پرت كند. لذا اين كار را كرد. ميمونها هم كلاهها را


بطرف زمين پرت كردند. او همه كلاه ها را جمع كرد و روانه شهر شد.


سالهاي بعد نوه او هم كلاه فروش شد. پدر بزرگ اين داستان را براي نوه اش


تعريف كرد و تاكيد كرد كه اگر چنين وضعي برايش پيش آمد


چگونه برخورد كند. يك روز كه او از همان جنگل گذشت در زير


درختي استراحت كرد و همان قضيه برايش اتفاق افتاد.


او شروع به خاراندن سرش كرد. ميمون ها هم همان كار را كردند. او كلاهش


را برداشت,ميمون ها هم اين كار را كردند. نهايتا كلاهش را بر روي زمين


انداخت. ولي ميمون ها اين كار را نكردند.


يكي از ميمون ها از درخت پايين آمد و كلاه را از روي زمين برداشت و در گوشي محكمي به او زد و

گفت : فكر مي كني فقط تو پدر بزرگ داري

.
نكته : رقابت سكون ندارد

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۱/۰۴/۱۹ - ۲۰:۱۵
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (2)