|
بلور باران
(FILLE )
آلبوم:
ادبی
کد برای مطالب، وب سایت و وبلاگ:
بازدید کل:
98 بازدید امروز: 94
توضیحات:
قسمتی از کتاب "هکلبری فین" که ازش خوشم میاد :| ............ او تنها چهار سال داشت که به بیماری سرخک دچار شد. یک روز به او گفتم: در را ببند! ولی او از جایش تکان نخورد در همان حال ایستاده بود به من لبخند زد. با صدای بلند گفتم: مگر نمی شنوی؟ گفتم در را ببند! ولی او همانجا ایستاد و به من نگاه کرد و لبخند زد. خیلی خشمگین شدم و گفتم: حالا به تو می فهمانم! سیلی محکمی به صورتش نواختم که به زمین افتاد. به اتاق مجاور رفتم و در حدود ده دقیقه در آنجا ماندم. بعد از اینکه برگشتم دیدم هنوز در باز است و الیزابت بیچاره گریه می کند. بیشتر خشمگین شدم. قصد داشتم او را کتک بزنم ولی در همان موقع باد در را بست و صدای بلندی داد ولی بچه حرکتی نکرد و اصلا متوجه بسته شدن در نشد. گیج شده بودم، حالم خیلی بد شد. بیرون آمدم و چند بار در را به عمد به هم کوبیدم و به داخل نگاه کردم تا ببینم چه می کند. ولی خدا مرا مرگ دهد! او نشسته بود و هیچ حرکتی نمی کرد. نتوانستم تحمل کنم، و شروع به گریستن کردم. خدا مرا ببخشد! هک، تا زنده هستم خود را نمی بخشم. فرزند بیچاره من کر شده بود و من بی دلیل او را کتک زدم. ................ الیزابت بیچاره :'( o_O
درج شده در تاریخ ۹۴/۰۴/۱۷ ساعت 18:27
برچسب ها:
1
لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید. |
کاربران آنلاین (0)
|