از قلم افتاده ام ،ای واژه رسوایم نکن
در هجا زندانی ام ،تنهای تنهایم نکن
خسته ام از دست های در هوا جا مانده ام
روز را گم کرده ام ،در گیر شبهایم نکن
خسته از تکرار خویشم در ردیف زندگی
یک نفس جانم بگیر،امروز فردایم نکن
گمشدم در شام تار و تیره ای لطفا مرا
بیش از این آواره ی شبهای یلدایم نکن
این پلنگ از ابتدا دیوانه ی صحرا نبود
هرشبی با عکس ماه خیره اغوایم نکن
شسته ام دست از همه ،تنها کسم شو نازنین
نازکم کن دلبرا ،اینگونه شیدایم نکن
تشنه ام ،حالا به دستان تو محتاجم ،بده
جرعه ای آغوش ولب ،دلخوش به دریایم نکن
همچو شمعی سوختم در سرزنش هایت ولی
یک نظر بر من فکن،ققنوس دنیایم نکن
***