لطفا جاوا اسکریپت را فعال نمایید
... دلم گرفته آن قدر که بی نصیبی چشمانم از تراوش نگاهت بغضی شده به حجم کوه های دلسنگ سنگین دل ...
هذیان نیست این ها درد های دلی ست که همیشه بی پناهی اش را جار میزند و کسی نمی خواند ،نمی بیند، نمی فهمد ...
ترد است نگاهم به نمی می شکند
این چشم به راهت به غمی می شکند
اگر گریه امانم دهد می گویم از هجوم سنگین غصه هایی که دام را خون کرده اند و لبم را عطشان ...
غم هایی که تار و پودم را آتش زده اند و تنم را پر از تاول های چرکین رها کرده اند...
بی تابم و بی خورشید آن قدر که باران هم نجاتم نمی دهد ...
کاش آسمان دلم آبی بود که نیست ...
بغض کرده ابرهای دلم ...
رها نمی شوم که خدا را در آغوش بگیرم ...
اینجا که من نشسته ام ...روزی صدبار مرگ می آید و نیمه کاره و نیمه جان رهایم می کند ...
چاره ای نمانده برایم مگر دل بریدن از این همه نداشته ام ؟!!!!!!!!!!!!!!!
این همه ویرانه ...این همه خرابه ...
تیک تاک زجرآور ساعت ...خدایا مرگ میخواهم با تمام تلخی اش شیرین تر از دنیای سرد من است ....
دلتنگم دلتنگم دلتنگم ...خرده نگیرید وقتی تن پر آبله ام ورم کرده از اندوه بی پایانم ...
مرا به دست اشک هایم نسپارید که جان در بردنم ساده نیست ...
کاش نبودم !!!!!!!!!!!!!!!!!