نشسته بودیم رو تختِ سفره خونه باهم حرف میزدیم ، از همین خلوت کردنایِ رفیق بی شیله پیله ها باهم .
یدفعه نوتفیکیشن گوشیم صداش در اومد .
یکی از دوستام مسیج داده بود :
سلام ، مامانم داره میره کربلا گفتم واسه ی توام دعا کنه
بی اختیار اشک تو چشمام جمع شد تند تند براش تایپ کردم :
سلام دستِ گلت درد نکنه ، بهش بگو دعا کنه برسم به اونی که میدونی . مرسی
رفیقم گفت چی واست اومده اینجوری تند تند تایپ میکنی ؟
بهش گفتم ...
هیچی نگفت فقط یه لبخندِ تلخ زد !
یه کام دیگه از قلیون گرفت ، زل زد به اَشکالِ دودی که از دهنش میداد بیرون و گفت :
منم مثلهِ تو ...
منم هر کسی رو میدیدم میرفت از اینجور جاها ؛ التماس میکردم فلانی اسممو قشنگ تو حرم بیار دعام کن ، انگار میخواستم اسممو خدا بشنوه !
منم نذر و نیازی نمونده بود که نکنم .
اصلا تو که منو میشناسی ، من به فال قهوه و تاروت و این مسخره بازیا اعتقاد داشتم ؟
میرفتم واسه دلگرمی هم شده پول میدادم که یه بدبخت تر از خودم بگه آره ته فنجونت افتاده بهم میرسین و این داستانا ...
خلاصه خواستم بگم منم میرفتم امامزاده ها دخیل میبستم ، منم شبا قرآن میخوندم با اشک میخوابیدم میگفتم خدا دیگه به خاطر اشکامم شده حاجت روام میکنه ...
پریدم وسطِ حرفش گفتم :
یعنی میخوای من نکنم ؟! میخوای بگی نمیشه ؟
گفت : نه ! فقط میخوام بگم مثه من نشی تهش سرِ یه نفر دین و ایمونتم ببازی ...
#شین_مست