آخرین خاطره بهجت آباد
بهجت آباد است و شب نیمه است و من چشم انتظار
انتظاری آخرین کز آخرین دیدار یار
***
قدرتی پا در میان آورده پر خوف و خطر
سرنوشت مبهمی ما هر دو را در انتظار
***
گر بیاید بهر تودیع و وداع آخری است
ورنه بگذشته است کار از کار بخت نابکار
***
اشگریزانند و با من هم خداحافظ کنان
بهجت آباد و لب استخر و این زیر چنار
***
هیکلی در جنب و جوشم ٬ روی پایی بند نه
آهنم گو آب گشت و زیبقی شد بیقرار
***
توده های ظلمت شب ٬ روی هم انباشته
سوزن سرما ٬ سر و صورت گزد چون نیش خار
***
من سگ هارم گزیده ٬ سردیم احساس نیست
دوزخی غار هجرانم که اقلیمی است حار
***
موج استخر از سیاهی گو سیاهی آهنین
در هجوم است و شبیخون با من این فوج سوار
***
جزخدا و اختر و من ٬ چشم کس بیدار نیست
چشم اختر نیز هم سنگین خواب است و خمار
***
گه بنالد مرغکی یعنی که بیدارم ولی
در زمان خسبد به لالای نوای جویبار
***
هیکل نحس درختان سد راه هر امید
کاجها گویی عبوسانند و برج زهرمار
***
روح شبگردم ٬ جهان در می نوردد ٬ کو ٬ کجا ؟
راه بیرون جستن از این خیره غار تنگ و تار
***
التماس چشم و گوشم ٬ از زمین و آسمان
یک شبح یا یک صدایپایی از آن گلعذار
***
گوش با اصواتم آمیزد ٬ بسان ضبط صوت
چشم ٬ در اشباحم آویزد ٬ بسان گوشوار
***
یک دوبار از ره ٬ سیاهی آمد و بگذشت و رفت
غیر نومیدی نبودش با دل امیدوار
***
آتشی در خرمن هستی من افتاده بود
تا برآرد روزگار از روزگار من دمار
***
اهتزاز برگها بود و نوای ساز دل
از عزاداران عشق و سوگواران بهار
***
من چو غواصی که ناگه رفته در کام نهنگ
یا کسی کو خود زده ناگه به آبی ٬ بی گدار
***
صبح دیروزم گشوده ٬ پا به دژبانی ز بند
صبح فردا نیز باید بندم از این شهر ٬ بار
***
بایدم بیرون شد از این شهر و یکجا دست شست
از همه چیز جهان ٬ چونان که از یار و دیار
***
چند ٬ هم بیش تا پایان تحصیلات تست
حاصل یک عمر ٬ کشت و کار ٬ می وزد به بار
***
از همه جانسوزتر فکر پدر و مادر که هست
چشمشان در راه و روز و شب کنند از خود شمار
***
وه ٬ چه تاریخی ترین شب می گذارد ٬ عمر من
تا که طوفانی ترین یادی بماند یادگار
***
تیره طوفانی که گر بر کوهساران بگذرد
باز نگذارد به جز خاکستری از کوهسار
***
در پناه شب ٬ امید آخرین دیدار هست
پایدار ای صبح و ما را در پناه شب گذار
***
ای سحر امشب خدا را پرده از رخ وامگیر
وامگیر این آخرین امیدم از دیدار یار
***
کوکب صبحی گرفتم سازگار و سر به زیر
چون کنم با کوکب بختی چنین ناسازگار
***
غرقه ی غرقاب و دارم دست و پایی می زنم
بی فروغ از هر کران و نا امید از هر کنار
***
گه به جانم آتش تحمیل تسلیم و رضاست
گه به مغزم برق فکر انتقام و انتحار
***
داشت بر سر می زد از جوش و جنونم موج خون
سر به سوی آسمان شد ناگهم بی اختیار
***
کای به میعاد کتاب خود به مضطرین مجیب
بیش از این است انتظار اضطراب و اضطرار؟
***
ناگهم اغمایی و سیری و رویایی شگفت
واشدم چشم و ستون صبر دیدم استوار
***
گویی از دنیای دیگر گفته بودندم به گوش
شرط برد عاقبت را باخت باید این قمار
***
گر طوع داری حیات جاودانی سربلند
چند روز خاکیان گو سر به زیر و خاکسار
***
آخرین بانگ خروس از طرف باغی شد بلند
در جگر گاهم خلنده خنجری بود آبدار
***
فرصت یک بار دیدن نیز با این دست باخت
طالعم این پاکباز بدقمار بدبیار
***
آسمان دیدار آخر نیز کرد از من دریغ
تا کند سوز و گدازم سکه یی کامل عیار
***
صبح با چشمی دریده گفت دیگر جیم شو
کز الف اینجا به گوش آویزه سازد چوب دار
***
نیشخند صبح بی انصاف ٬ گویی صاعقه است
آخرین امیدم از وی ٬ خرمنی شد تار و مار
***
خود به محراب شفق در سجده دیدم غرق خون
مقتدی با پیشوا و خرمن هستی ٬ نثار
***
سر فکندم پیش و رفتم رو به سوی سرنوشت
ورد آهم دمبدم: " ای روزگار ٬ ای روزگار"
***
زی کمال الملک هم رفتم که شاید او کند
رخصت برگشت را فکری به حال این فکار
***
لیکن او را با دلی بشکسته تردیدم که گفت
کل طبیب ار بود باری سر نبودش پنبه زار
***
کم کم آن عشق مجازم چون جنین شد بار دل
روح ٬ از آن یک چند چون آبستنانم در ویار
***
تا که عشقی آسمانی زاد از آن دل چون مسیح
کز دم روح القدس می داشتندش باردار
***
تاج عشق آری به خاکستر نشینان می دهند
هر گدای عشق را حافظ نخواند شهریار
اثر: استاد شهریار