شیخ گفت: خلیفه منع کرده است از سماع کردن. درویش را عُقده ای شد در اندرون و رنجور افتاد. طبیب حاذق را آوردند. نبض او گرفت، این علّت ها و اسباب که خوانده بود، ندید. درویش وفات یافت. طبیب بشکافت گورِ او را و سینۀ او را و عُقده را بیرون آورد. همچون عقیق می بود.
آن را به وقت حاجت بفروخت. دست به دست رفت، تا به خلیفه رسید. خلیفه آن را نگین انگشتری ساخت. می داشت در انگشت. روزی، در سماع، فرو نگریست، جامه آلوده دید از خون. چون نظر کرد، هیچ جراحتی ندید. دست برد به انگشتری، نگین را دید گداخته. خصمان (فروشندگان قبلی) را که فروخته بودند باز طلبید تا به طبیب رسید. طبیب احوال را باز گفت.
یک خلیفه صوفئی را از سماع
منع کرد و خلق را از استماع
عقده شد این غم دل درویش خست
شد مریض و در به روی خویش بست
یک طبیبی آمد و نبضش گرفت
درک آن ناکرد و شد اندر شگفت
عاقبت آن بینوا زین عقده مرد
جان از این تحریم بر جانان سپُرد
گور او بشکافت در دم آن طبیب
در پی تشریح جسمش بی شکیب
یافت در خون های سرخ چون رحیق
عقده یی را چون نگینی از عقیق
اتّفاقاً هم زمان بیتش بسُوخت
در پی حاجت طبیب آن را فروخت
همچنان بفروختندی این نگین
دست در دست این بدان و آن بدین
تا خلیفه گشت آن را مُشتری
کرد در انگشت، آن انگشتری
روز دیگر این خلیفه در سماع
صوفیان را دید و کرد او استماع
دید ناگه خون زدستش شد روان
جامه پر خون شد به رنگ ارغوان
گرچه بر جا بود دست و مشت او
شد نگین مفقود از انگشت او
باز شد آن عقده آن دم و آن نگین
شد به خون تبدیل و جاری بر زمین
آن خلیفه در پی تحقیق چند
درک مطلب کرد و شد زار و نژند
درک علّت در پی تحقیق کرد
صوفیان صاف را تشویق کرد
بانگ رحمان است و وحی است آن سماع
گوش دل را باز و می کُن استماع