
بیا و با نبودن هایت این روحم را بیش از این میازار.... چه گله ی دور از انصافی.. اما
تو
بیا و این روزهای تارتر از هر شبی را، با نور خود منور فرما...
بیا و در گوش بهار، بهاری جاودان، بهاری برای نرفتن، بهاری برای ماندن و بهاری
شدن
را، زمزمه کن. بیا و این روزها، پرستوها را پرواز بیاموز...
ای تو را، سایه ها هم چشم انتظار؛ بیا و این ابرها را پر پر کن، بیا و رخ بنمای، بیا و
این
ابرهای تیره را در وجود چون ستاره ات، حل کن. بیا و آفتاب را نشان مان ده، بیا و ما
را با نور آشتی ده؛ بیا که این دیدگان، دیگر جز تو امیدی به روز و این روزگار ندارند، بیا
پیش از این که این دیدگان همیشه به انتظارت، چشم ببندند به روی همه دنیا.. بیا
پیش از آن که قصه یعقوب و چشمان مظلومش از سر بگیرند...
ای تو را همه ی دل ها، دل تنگ؛ می دانی حتی ابرها هم دل تنگ تو اند، حتی این
دیوارهای همسایه، حتی رویاهای آن عقاب نفس بریده..
بیا و این روزها و همه شب ها را، تو از آینه ها پر کن . .

............................................................................................................