
چقدر دردناک است که تمام خانه ها، تمام اتاق ها،فقط در ودیوار باشند برای آدم، که زمان را قورت بدهند وخاطره تف کنند توی صورت آدم.قبری باشند برای بدن های نجسی که روی هم می لولند، دیواری باشند برای پوشاندن رازهایی که نمی خواهیم کسی از آنها سر در آورد.رازهای درونی وخجالت آور.چیزهایی که فکر می کنیم شخصی هستند اما نیستند. مثل اسهال، مثل به دنیا آمدن یک بچه، مثل همه چیزهایی که تو هم همپای من تجربه شان کرده ای.
غربت یعنی همین که این خانه، این در ودیوار ، طلسمی شده برای نوشتن دوباره.همین که بیایی وفقط زمان با سرعت بگذرد، از امروز به فردا ها وفرداها.دردهایت را با سر انگشتان حریصت بنویسی اما نگویی.دمبل هایت گوشه اتاق خاک بخورند وانگیزه ای برای تحرک نداشته باشی.فقط بالکن غار تنهایی ات باشد.که بروی بنشینی دود سیگار دخترک سلیطه طبقه پایین را بکشی توی ریه هایت،همان دختری که از صدای داد وبیدادش، از هیکل کشیده وصورت جدی اش حدس می زدی حداقل سی وچند سالی دارد اما بعدها فهمیدی فقط نوزده ساله است.خدا را شکر که زیر سن قانونی نبودزمانی که....
غربت یعنی همین که کسی نباشد حتی یک نخ سیگار کنت یا پین یا به قول اینها پاین تعارفت کند،وبا افتخار بگویی ترک کرده ای.زمانی که با تعجب می پرسند چرا غذا نمی خوری بگویی ما مسلمان ها یک ماه همدلی وهمدردی با فقرا را تمرین می کنیم. توجیه بهتری ندارم برای کسانی که حتی وقتی می بینند آب هم نمی خورم تعجب می کنند.این شنبه یا یکشنبه هم خلاص، که بروم دور وبر یکی از این بارها پرسه بزنم شاید یک ماهی تازه نوک بزند به قلابم، که تنهایی ام را مثل گوجه های حیاط خلوت خان عمو گاز بزنم وآبش راه بیفتد روی چانه ام. که دقت کنم طرف حتما سیگاری نباشد که طعم کونه سیگار لبهایش اعتیاد قدیمی ام را زنده نکند.
زمانی که حالم را می پرسی،زمانی که می گویم خوبم، یعنی خوب نیستم. یعنی الان باید مهشید اینجا بود یک لیوان گل گاو زبان می داد به خورد من تا سینوس هایم نفس بکشند، سردردهایم بهتر شوند وغروب، حلواهایی که نمی دانم چطور طعم بهشت می داد افت قندم را جبران کنند.وقتی می گویم خوبم یعنی باز هم باید حالم را بپرسی. که از زمینی حرف بزنم که به ظلم دیده ترین ومظلوم ترین اهالی این سرزمین اشغالی رحم نکرد،که نیستم جزو سیاهی لشکر امداد، درست مثل دی ماه بم، مراقب کودکانی باشم که هر لحظه ممکن است در تاریکی شب کویری به دنبال مادرهایی که دیگر نیستند تا لالایی برایشان بخوانند از چادر بروند بیرون،مردم را کنار هم بخوابانیم وعکس بگیریم تا قبل از اینکه تانکر سیمان روی همه را بپوشاند شماره عکسها را روی سیمان تازه بنویسیم، که خاطرات بد من دوباره زنده می شوند و بدانم وقتی این زندگی جلوی چشمم فلش بک می زند به گذشته ها،آیا فردا زنده خواهم بود که طلوعی دوباره را شاهد باشم؟که خیلی ها حتی فرصت خداحافظی با عزیزانشان، فرصت دوباره بوسیدن کودکانشان، فرصت در آغوش گرفتن عزیزانشان را نداشته اند وحالا واقعا دیر شده است بخواهم فکر کنم تمام زندگی ام ارزش یک لحظه عشق را داشته است یا نه.که وقتی عکسهایم لایک می خورند بدانم واقعا کسی از ته دل دوستشان داشته وفهمیده هر فلش بک من به گذشته برابر با چند آلپرازولام بوده که امروز ها آرام سر بر بالش گریه هایم بگذارم؟
نفرین به زمینی که وادارم می کند قلم جدیدی با موکت بر تیز کنم، یقه ها را غرق دوات سرخ تازه کنم و سیاه مشقم همین بیت شعر باشد که: به یاد آرزوهایی که می میرند....سکوتی می کنم سنگین تر از فریاد