درست چند وقت پیش از نوشتهشدن یادداشت حاضر [در بهار 1392] انتشار اخبار مربوط به برگزاری نشست گروه موسوم به «جبهۀ ملی آزادی آزربایجان جنوبی» در باکو، واکنشهای تندی را در ایران برانگیخت و احضار سفیر جمهوری آذربایجان در تهران به وزارت امور خارجه و ابلاغ اعتراض شدیداللحن دولت ایران را در پی داشت. این مورد یکی از تازهترین نمونههای آزردگی و رنجش ایرانیان نسبت به اظهارات و اقدامات صورتگرفته در شمال ارس در رابطه با مسألۀ آذربایجان و هویت آذری در ایران است.
فارغ از روابط سیاسیِ پُر فراز و نشیب تهران و باکو، از زمان استقلال جمهوری جعلی آزربایجان از اتحاد شوروی در سال 1991 میلادی اخبار و مطالب گوناگونی در محافل علمی و رسانههای ایران مطرح شدهاند که از رویکرد ستیزهجویانه و تحریفگرایانۀ دولت آذربایجان نسبت به تاریخ و هویت ایرانی حکایت دارند.[1] از منظری وسیعتر نقطۀ آغاز این روند تحریف و ایرانستیزی همانا تأسیس موجودیتی سیاسی تحت عنوان «آذربایجان» در سرزمینهای واقع در شمال ارس در وانفسای جنگ جهانی اول برشمرده میشود.
در پس اطلاق نام «آزربایجان» بر دولت نوظهوری که در همجواری ایران سر بر آورده بود سایۀ برنامۀ توسعهطلبانۀ سران حکومت اتحادوترقی در استانبول برای استیلا بر قفقاز و جدایی ایالت آذربایجان از ایران دیده میشد. این هراس و بدگمانی تنها از جانب دیپلماتها و روشنفکران ایرانی نبود: بریتانیاییها نیز از تحرکات عثمانیها در قفقاز و آذربایجان (ایران) سخت نگران بودند؛ چنانکه وزارت جنگ بریتانیا در اکتبر 1918 نسبت به طرح عثمانیها جهت انضمام ایالت آذربایجان ایران به جمهوری آزربایجان قفقاز و ایجاد یک «دولت تورانی» هشدار میداد.[2]
این نگرانیها پُر بیراه نبودند: انورپاشا، وزیر جنگ عثمانی، از فرماندهان خود در قفقاز میخواست تا برای ایجاد یک دولت دستنشانده در قفقاز شمالی و جنوبی، و در صورت امکان آذربایجان (ایران)، بکوشند.[3] همانگونه که کاوه بیات اشاره کرده است این رخدادها و مباحث مرتبط با آنها موجب شد تا یکچند پانترکیسم و تهدید آن برای وحدت ملی و تمامیت ارضی ایران به بحث روز محافل سیاسی و فرهنگی ایران بدل شود. هرچند از اواسط دهۀ 1300 شمسی (1920 میلادی) این بحث «به همان سرعتی که پدیدار شد[ه بود]، از عرصۀ عمومی نیز رخت بر بست».[4] دو دهه بعد و در پی اشغال ایالت آذربایجان ایران توسط قوای اتحاد جماهیر شوروی یکبار دیگر بحث جدایی این منطقه از ایران و پیوستن آن به مناطق شمال ارس ـ این بار تحت لوای شعارهای سوسیالیستی و با حمایت دولتمردان کمونیست مسکو و باکو ـ مطرح گردید. این ماجرا با ابعاد مخاطرهآمیزش که میتوانست صدمات جبرانناپذیری به هویت ملی و تمامیت ارضی ایران وارد کند در نهایت با سقوط حکومت فرقۀ دمکرات آذربایجان به پایان رسید و همچون کابوسی هولناک و زودگذر به فراموشی سپرده شد. قریب به پنجاه سال بعد و پس از فروپاشی اتحاد شوروی شبح تهدید دیگربار از جانب شمال سر برآورد. آیا پانترکیسم در حال آغازیدن یورش تازهای به ایرانزمین بود؟
2
شاید برای ایرانیان جالب باشد که سفر رضاشاه پهلوی به ترکیه از جایگاهی حائز اهمیت در تاریخ هنر این کشور برخوردار است؛ چه به مناسبت همین مسافرت رسمی بود که نخستین اُپرای تاریخ ترکیه به روی صحنه رفت. در شامگاه 19 ژوئن 1934 اپرای «اُزسوی» (پاکنژاد) در «خانۀ خلق» آنکارا در حضور کمال آتاترک، رئیسجمهور ترکیه، و رضا پهلوی، شاه ایران، به نمایش درآمد.
داستان از شبی مهتابی در چهلهزار سال قبل آغاز میشود: «باش شامان» (کاهن اعظم) به «خاقان فریدون» مژده میدهد که وی صاحب فرزند خواهد شد. فریدون و مردم او با شور و هیجان در انتظار وقوع این اتفاق خجستهاند تا اینکه قاصدی به نزد فریدون میآید و او را از تولد دو فرزند پسر آگاه میسازد. مردم زایش این دو پسر را به فال نیک میگیرند و آن را به عنوان تداوم تخمۀ پاک و والای فریدون گرامی میدارند. «خاتون»، همسر فریدون، همراه با دو نوزاد خود که «تور» یا «کورت» (گرگ) و «ایرج» یا «اصلان» (شیر) نام میگیرند در میان سرور و پایکوبی مردم به صحنه میآیند.
در این میان «اهریمن» که از عدمدعوت خود به جشن تولد فرزندان فریدون خشمگین است تصمیم میگیرد تا این دو برادر را از یکدیگر جدا سازد. به این ترتیب با مکر اهریمن، تور و ایرج سالهای سال دور از هم میزیند. اما سرانجام زمان هجران به سر میآید و دو برادر یکدیگر را باز مییابند. موسیقی اپرای اُزسوی اثر احمد عدنان (سایگون) و متن آن نوشتۀ مُنیر خیری (اِگهلی) است. هرچند ایدۀ ساخت چنین اپرایی نخست از سوی کمال آتاترک مطرح شد و سپس مسئولیت نگارش آن به منیر خیری واگذار گردید. اپرای اُزسوی نمونهای است از بازآفرینی تمثیلی گذشته در راستای نگاه مورد علاقۀ کمال آتاترک به تاریخ ملت ترک. در اینجا ایرانیان و ترکان از نژاد و تباری واحد قلمداد میشوند که به اقتضای شرایط و موانع عارضی، مدتهای مدید از یکدیگر جدا ماندهاند و اکنون در سایۀ تشکیل دولتـملتهای مدرن تحت رهبری رضاشاه پهلوی و کمال آتاترک دوباره دست در دست هم مینهند. بیگمان برای آتاترک و حلقۀ روشنفکران اطراف وی که نظریۀ رایج در مورد قرابت قوم ترک با اقوام مغول و زردپوست آسیایی را رد میکردند و بالعکس به همخوانی ویژگیهای ساکنان ترکیه با «نژاد آلپی» اعتقاد داشتند، خویشاوندی ترکان با ایرانیان آریاییتبار امری مقبول و مورد تأیید بود.[5] تجربۀ رژیم کمالیستی نمونهای است از مهندسی هویت به دست نخبگان سیاسی و فرهنگی در راستای شکل دادن به یک ملت مدرن. به نظر میرسد تعیین و تعریف وابستگیهای قومی و نژادی بیش از آنکه حاصل دادههای تاریخی، زبانشناختی و یا انسانشناختی باشد به انتخاب آگاهانه و هدفمندِ کنشگران سیاسی و فرهنگی وابسته است.
3
آیا رفتارها و گفتارهای ایرانستیزانهای که از چند وقت پیش تا به امروز در قفقاز (جمهوری آزربایجان) و ترکیه (در عصر عثمانی و در عصر جمهوری) مطرح شده، حاصل مطامع سیاسی و مطالبات الحاقگرایانۀ همسایگان نسبت به بخشی از خاک ایران بوده است که به اقتضای شرایط تحت لوای عناوین گوناگونی همچون پاناسلامیسم، پانترکیسم، سوسیالیسم، ناسیونالیسم و یا دفاع از حقوق اقلیتها پنهان میشود؟ و یا آنکه این نمادی است از تداوم کشمکش دیرینۀ ایرانیان و ترکان که به باور بعضی به درازای تاریخ سابقه دارد؟ ضمن اذعان به اهمیت نقش رقابتهای سیاسی و نقشآفرینی بازیگرانِ منطقهای و فرامنطقهای در طرح مباحث ایرانستیزانه در گذشته و حال، اعتقاد دارم که در تبارشناسی این بحث میباید فراتر از تبلیغات و فعالیتهای پانترکیستیِ عوامل عثمانی طی جنگ جهانی اول و یا تأسیس کشوری با نام آذربایجان در سال 1918 رفت که در پارۀ نخست یادداشت حاضر به آنها اشاره نمودم. به واقع شکلگیری روند ایرانستیزی در قفقاز و آناتولی پیش و بیش از آنکه حاصل تمایلات ترکگرایانۀ یک گروه خاص (به مانند حزب مساوات یا کمیتۀ اتحادوترقی) و یا تصمیمات سازمانهای سیاسی و دستگاههای اطلاعاتی باشد برآمده از تلقی خاص نخبگان سیاسی و فرهنگی منطقه از مدرنیته و فرآیند مدرنیزاسیون و نسخۀ آنان برای نوسازی جوامعشان بوده است.
به باور من، در این رابطه هیچ چیز روشنگرتر از کارتونی نیست که در یکی از نخستین شمارههای نشریۀ معروف «ملانصرالدین» (به سردبیری جلیل محمدقلیزاده) به چاپ رسید. در صفحات میانیِ شمارۀ پنجم ملانصرالدین به تاریخ 5 مه 1906 (برابر با 18 مه 1906 گریگوری) کارتونی با عنوان «عزیز قوناقلار» (مهمانان گرامی) به چشم میخورد. در این کارتون، جمعی که به لشکری شکستخورده میمانند در حال عبور از رود ارس و عزیمت به کرانۀ جنوبی آن تصویر شدهاند. دو مطرب، دایره به کف، همراه با نوجوانی که جامۀ رقاصی به تن دارد، مغموم و مستأصل پای به خاک ایران میگذارند. در پس آنها یک درویش و دو چاروادار هنوز در میانۀ ارساند. چاروادارها چارپایانی را میرانند که بر پشت آنها صندوقهای «افسون» نهاده شده است (تصویر شمارۀ 1). کمی آن طرفتر، سه مأمور دولت ایران با کلاههای شیروخورشیدنشان و دو عالم دینی به آرامی از ارس میگذرند. مأموران دفترهای قطوری را زیر بغل زدهاند که به «دفترخانۀ ظلمالدوله» تعلق دارند.
روحانیون نیز کتابهایی بر پشت دارند که نام سه تای آنها عیان است: «علم مجاهله»، «تعبیر خواب» و «لیلی و مجنون» (تصویر شمارۀ 2).
کاریکاتوریست آشکارا اخراج جنبههای مختلف ایرانیّت از شمال ارس را تصویر میکند: از حاکمیت سیاسی ایران گرفته تا مذهب و حتی ادبیات کلاسیک. از منظر او تمامی این عناصر آمیخته با ناکارآمدی و عقبماندگی بودند و باید به همانجا که از آن آمدهاند، یعنی جنوب ارس، باز فرستاده میشدند. اگر یکصدسال پیش، این شوکت و قدرت ارتش تزاری بود که نقطۀ پایانی بر سلطۀ سیاسی ایران بر قفقاز گذاشت اکنون نوبت روشنفکران بومی بود که به سلطۀ فکری و فرهنگی ایران بر مردم منطقه خاتمه دهند و به اصطلاح جامعهشان را از واپسماندگی رهایی بخشند.
این کارتون یک استثنا نبود: در نخستین شمارۀ ملانصرالدین در سال 1907 میتوان کارتون دیگری با همین مضمون را مشاهده کرد.
در وسط کارتون، کاراکتر «ملانصرالدین» را میبینیم که بر لبۀ پرتگاهی ایستاده، دست بر سینه دارد و با تمسخر میگوید: «خداحافظ! آقایان حالا میتوانید تشریف ببرید»! مخاطب این جمله، افرادی هستند که در سمت چپ تصویر قرار دارند. جماعتی شامل درویش، مطرب، پسران رقاص، عالم دینی، منشی و مأموران دولتی ایران که هر یک وسایل خود را زیر بغل زدهاند، با ناراحتی و استیصال در سرازیری گام برمیدارند و آرام آرام در تاریکی گم میشوند (تصویر شمارۀ 3). پشت سر ملانصرالدین، در سمت راست کارتون، خورشید از پس افق سر بر میآورد و همه جا را نورباران میکند. مسلمان و ارمنی قمّهای شکسته را زیر پا انداختهاند و با یکدیگر دست دوستی میدهند. از جانب افق، صفی طولانی از پسران و دختران نونهال در یونیفورم مدرسه، لبخندزنان و محجوب، روان هستند (تصویر شمارۀ 4). در جغرافیای این کارتونها، جنوب/ ایران جانب تاریکی و تباهی است که شمال/ قفقاز باید به برکت خورشید مدنیّت که از سوی مغرب نورافشانی میکند از زیر سلطۀ مادی و معنوی آن خلاصی یابد.
اگر چند دهه پیش از این میرزافتحعلی آخوندزاده در پی کشف علت عقبماندگی ایران اعراب را عامل بر باد دادن «سعادت اهل ایران» و انتشار «خیالات جفنگ و عقاید پوچ» در میان ایرانیان معرفی نمود، اکنون نسل جدید روشنفکران قفقاز فرهنگ و تمدن ایرانی را متهم ردیف اول در عقبماندگی جامعهشان تشخیص میداد.
4
اگرچه مباحث مربوط به اصلاح و تغییر الفبا در همان بدو ایجاد جمهوری آذربایجان مطرح گردید و حتی در مارس 1919 قانونی برای تشکیل کمیتۀ اصلاح الفبا تصویب شد لیکن آشفتگی اوضاع و سقوط زودهنگام جمهوری خلق آذربایجان مجالی برای پرداختن به مسألۀ الفبا باقی نگذاشت. پس از قدرتگیری بلشویکها و استقرار جمهوری سوسیالیستی آذربایجان شوروی بحث الفبا با جدیت بیشتری پیگیری شد و الفبای لاتین در کنار الفبای عربی برای نگارش ترکی آذربایجانی مورد استفاده قرار گرفت. به باور نریمان نریماناُف، از رهبران آذربایجان شوروی، اکنون دیگر زمان تغییر الفبای ترکی آذربایجانی به لاتین فرا رسیده بود و به همین منظور «کمیتۀ الفبای نوین ترکی» با حضور چهرههایی به مانند صمدآقا آقامالیاوغلو، فرهاد آقازاده و سلطانمجید افندیزاده تشکیل شد. آقامالیاوغلو که در صدر این کمیته قرار داشت در دیدار خود با ولادیمیر لنین، رهبر اتحاد شوروی، در اوت 1922 اعلام نمود که زحمتکشان آذربایجان از تغییر قریبالوقوع الفبا به لاتین استقبال خواهند کرد. به اعتقاد آقامالیاوغلو وانهادن الفبای عربی و اتخاذ الفبای لاتین نمادی از چرخش تمدنی آذربایجان از تمدن کهنۀ اسلامی به تمدن نوین سوسیالیستی بود. نهایتاً در ژوئن 1924 الفبای لاتین به عنوان رسمالخط رسمیِ ترکی آذربایجانی تعیین گردید.[6]
چهارسال بعد نوبت به جمهوری ترکیه رسید تا با اتخاذ الفبای لاتین دست به چرخش تمدنی بزند. رامیز گوکچه در کارتونی که در 13 اوت 1928 در نشریۀ «آقبابا» به چاپ رسید به شکلی طنزآمیز این تقابل را تصویر نمود. حروف لاتین و حروف عربی به شکل دو مرد مجسم شدهاند که اولی لگدی حوالۀ دومی میکند و میگوید: «یالا! تو هم برو به خرابات سلطنت»!
از منظر نخبگان سیاسی و فرهنگی قفقاز و آناتولی جوامعشان باید با وجوه مختلفِ میراث گذشته خداحافظی میکردند و پای در راه مدنیت که همانا تمدن اروپایی بود مینهادند. حال تکلیف دو عنصر بنیادین و قوامبخشِ میراث گذشته، یعنی دین اسلام و فرهنگ ایرانی، چه بود؟ روشنفکران غربگرا هر یک به طریقی به سراغ جنبههایی از اسلامیت و ایرانیت رفتند.
در این میان، زبان از نخستین حوزههایی بود که مشمول فرآیند اسلامزداییـایرانزدایی گردید. در عین حال، پیرایش زبان ترکی از واژگان فارسی و عربی به ظاهر چیزی جز تلاش برای سادهسازی زبان نبود و حساسیت محافل اسلامگرا و تودۀ مردم را برنمیانگیخت. ضیاء گوکآلپ در منظومۀ «لسان» که به سال 1916 سرود، به ترکان هشدار میداد که «به [زبان] عربی میل مکن/ به ایران هیچ مرو... در توران، چندزبانی جایی ندارد/ ما مردمی با زبانی واحدیم».[7] باید این نکته را مدّ نظر داشت که کنار نهادن زبانهای فارسی و عربی و برکشیدن زبان ترکی حاصل برتریجوییهای قومگرایانه و یا شعارهای نژادپرستانه نبود. در مقالهای با امضای «تورانی» که به تاریخ 6 فوریه 1907 (19 فوریه 1907 گریگوری) در نشریۀ «فیوضات» (به سردبیری علی حسینزاده) به چاپ رسید، این چنین از وظیفۀ زبان ترکی و نقشی آن در قیاس با زبانهای فارسی و عربی سخن گفته شد: «عربی زبان دین و مذهب شد. فارسی زبان شعر و ادب شد. حال در عصر جدید بر زبان ترکی است که زبان ترقی و مدنیت گردد».[8] پیش از هر چیز، کلمات بودند که باید در پای خدای تجدد قربانی میشدند.
و در همین رابطه...
علی کالیراد دکتری تاریخ دانشگاه تهران، پژوهشگر حوزه قفقاز و ترکیه