ازعزرائیل پرسیدند تا به حال گریه نکردی زمان یکه جان بنی آدمی را میگرفتی؟ عزرائیل جواب داد: یک بار خندیدم، یک بار گریه کردم ویک بار ترسیدم. .خنده ام زمانی بودکه به من فرمان داده شد جان مردی رابگیرم،او را درکنارکفاشی یافتم که به کفاش میگفت:کفشم را طوری بدوز که یک سال دوام بیا...