در دوردستها که خدامیان چشمهایت خانه کرده بود...
من بیقرار منتظر آمدنت بودم
و توکه انگار دل نمی کندی.............
از لبهای فرشتگان طنین آوازتوبود
که انگارگوشهایم جزتو نمیشنید...
خداوند تورا به من هدیه داد............
و من همیشه دلشوره دارم از اینکه شاید آنچه میپنداشتم نباشم
نفس هایت که به گونه هایم ساییده می شود
انگار آرامش بهشت را به چشمهایم میفرستی.
دستهایت که می چرخد ومیان دستهایم پنهان می شود...
خنده هایت که ریش میشوم وعاشق چشمهایت که عمق نگاهم را می کاود و من همیشه تو راکم داشته ام.
از داشته هایم دلتنگ که میشوم انگارصدای گریه های توست...
تنها نوازشی که مرا بخودفرو میبرد که توفرشته ای یا نه.....نمی دانم...
اما همین بس که چشمهای خداوند میان دستهای من وتوپیداست.
آرام جان من....
اگرآزردمت یافراموشت کردم..
فراموش مکن که تورا با فرشته ها پیوند زده اند
.میان باغچه کوچک بهشتی خود...جایی برایم بگذار
همیشه دوستت دارم
کسی که روزی پدر صدایش خواهی زد