وی تنهایی یک دشت بزرگ
که مثل غربت شب بی انتهاست
یه درخت تن سیاه سربلند
آخرین درخت سبز سرپاست
رو تنش زخمه ولی زخم تبر
نه یه قلب تیر خورده نه یه اسم
شاخه هاش پر از پر پرنده هاست ...
کندوی پاک دخیل و طلسم
چه پرنده ها که تو جاده کوچ
مهمون سفره ی سبز اون شدن
چه مسافرا که زیر چتر اون
به تن خستگیشون تبر زدن
تا یه روز تو اومدی بی خستگی
با یه خورجین قدیمی قشنگ
با تو نه سبزه نه آینه بود نه آب
یه تبر بود با تو با اهرم سنگ
اون درخت سربلند پرغرور
که سرش داره به خورشید میرسه منم منم
اون درخت تن سپرده به تبر
که واسه پرنده ها دلواپسه منم منم
من صدای سبز خاک سربی ام
صدایی که خنجرش رو بخداست
صدایی که توی بهت شب دشت
نعره ای نیست ولی اوج یک صداست
رقص دست نرمت ای تبر به دست
با هجوم تبر گشنه و سخت
آخرین تصویر تلخ بودنه
توی ذهن سبز آخرین درخت
حالا تو شمارش ثانیه هام
کوبه های بی امونه تبره
تبری که دشمنه همیشه ی
این درخت محکم و تناوره
من به فکر خستگی های پر پرنده هام
تو بزن، تبر بزن
من به فکر غربت مسافرام
آخرین ضربه رو محکمتر بزن
به علت هزینه های بالا ممکن است سایت از دسترس خارج شود.
لطفا ما را در اینستاگرام دنبال کنید.
خوابی؟ خیالی؟ چیستی؟ اشکی؟ بگو، آهی؟ بگو
راندم چو از مهرت سخن گفتی بسوز و دم مزن
دیگر بگو از جان من, جانا چه میخواهی؟ بگو
...
گیرم نمیگیری دگر, زآشفته ی عشقت خبر
بر حال من گاهی نگر, با من سخن گاهی بگو
ای گل پی هر خس مرو, در خلوت هر کس مرو
گویی که دانم, پس مرو، گر آگه از راهی بگو
غمخوار دل ای مه نیی, از درد من آگه نیی
ولله نیی, بالله نیی, از دردم آگاهی بگو ؟
بر خلوت دل سرزده یک شب درآ ساغر زده
آخر نگویی سرزده, از من چه کوتاهی بگو؟
من عاشق تنهاییام سرگشته شیداییام
دیوانهای رسواییام, تو هرچه میخواهی بگو
چه توفانی ، چه غوغایی نهفته ست !
خبر داری درین یک قطره ی اشگ
به چشم من چه دریایی نهفته ست؟
زبانم گرچه راز دل نمی گفت
نگاهم با تو گرم گفت و گو بود
مرا ای هم چو عمر رفته از دست!
گل رویت بهار آرزو بود
چو دانستی که بخت از من رمیده است
تو هم ای جان شیرین ! رو نهفتی
نگفتی از من بیدل چه دیدی
نگفتی جان شیرینم ! نگفتی!
امید من ! نمی خواهی بدانی
که پلها در قفای ما شکسته ست
رهی گرهست ، پیش روست ، زیرا
ره برگشت ما ، دیریست بسته ست
بگریه گفتمش آری : ولی چه زود گذشت !
بهار بود و تو بودیّ و عشق بود و امید ،
بهار رفت و تو رفتیّ و هرچه بود گذشت
شبی به عمر ، گرم خوش گذشت آن شب بود ،
که در کنار تو با نغمه و سرود گذشت
چه خاطرات خوشی در دلم بجای گذاشت ،
شبی که با تو مرا در کنار رود گذشت !
گشود بس گره آن شب از کارهای بسته ی ما
صبا چو از برِ آن زلف مشک سود گذشت
مراست عکس تو یادآور سفر ، آری
چسان توانم ازین طرفه یادبود گذشت
غمین مباش و میندیش ازین سفر که ترا ،
اگرچه بر دل نازک غمی فزود گذشت
میایی قلبا رو مثل بادبادک هوا کنیم؟
میایی بچه بشیم پشت ستون سایهها
یه جوری قایم بشیم همدیگه رو صدا کنیم؟
میایی بچه بشیم رختامونو دربیاریم
بپریم با همدیگه تو حوض نور شنا کنیم؟
من میخوام یه جور بشه بغل کنیم همدیگه رو
...
میآیی بچه بشیم دوروغکی دعوا کنیم؟
سکهی خورشیدمون گم شد و ما فقیر شدیم
میآیی با همدیگه مُشتای ابرو وا کنیم؟
همهی پنجرهها شیشه دارن، شیشهی مات
بیا با همدیگه سنگ از تو کوچه پیدا کن
تنها یک بعد از ظهر دلتنگ پاییزی کافیست ، تا نیرویی عجیب ، باعث شود دکمه های پالتو ات را ببندی و اولین قدم را برای اولین راهپیمایی پاییز امسال برداری و تمام راه را با تمایل ِ شهوت گون ِ گریستن در مقابل چشم مردمی که ممکن است تو را دیوانه بیانگارند ، مبارزه کنی. تنها یک بعد از ظهر دلتنگ پاییزی کافیست ، تا بار دیگر همچون خیال خوش سال های دور ، با حرص و ولع تمام ، مناظر اطرافت را با چشم هایت ببلعی. تنها یک نیروی عجیب در این بعد ازظهر دلگیر کافی است تا هنگام عبور از کنار زنی که در پارک نشسته و دود قلیان و حالت خلسه گون چشمانش را از دور می بینی ، نه تنها روحت بلکه تمام رگ های وجودت ، کشش و تمایلی عجیب به بازگشت دوباره ی به نه سالگی و تجربه ی دیگر باره ی طعم و بوی سکر آور قلیان ، احساس کنند.
بـــودن و دیــدار او را دائمــی پنداشتیــم
غرق شادی ها شدیم و غافل از ایام هجر
ای دریغا فصل گندم بود و ما جو کاشتیـم
روز تـلـخ غربــت و ایـــام سنــگین فراق
آمــد و ما بی خبــر افکــار باطــل داشتیم
چون به تنهایی رسیدیم درد را باور شدیم
باز هم آخر رسیدیــم و عجب گل کاشتیـم
قصه ها تکـرار و تکـرارند اما ای دریـغ
دل چه غافـل بود و او را عاقـلی پنداشتیم
خــــــاطـــــراتت را ســــــوزانـدم
امـــا بـــــــــو ی
خـــــــــوش هــــیزمـــش ...
دوبــــاره بــی قــــــــرارم کــــرد ...
اتفاق تـــازه ا ی نـــیــســـــتــــ
دوبــاره دلتـنـگـــــتـم ...