اگر مانده
بودی تو را تا به عرش خدا می رساندم
اگر مانده
بودی تو را تا دل قصه ها می کشاندم
اگر با تو
بودم به شب های غربت که تنها نبودم
اگر مانده بودی
ز تو می نوشتم تو را می سرودم
مانده بودی
اگر نازنینم زندگی رنگ و بوی دگر داشت
این شب سرد
و غمگین غربت با وجود تو رنگ سحر داشت
با تو این
مرغک پر شکسته مانده بودی اگر بال و پر داشت
با تو بیمی
نبودش ز طوفان مانده بودی اگر همسفر داشت
هستیم را به
آتش کشیدی سوختم من ندیدی ندیدی
مرگ دل
آرزویت اگر بود مانده بودی اگر می شنیدی
با تو دریا
پر از دیدنی بود شب ستاره گلی چیدنی بود
خاک تن شسته
در موج باران در کنار تو بوسیدنی بود
بعد تو خشم
دریا و ساحل بعد تو پای من مانده در گل
مانده بودی
اگر موج دریا تا ابد هم پر از دیدنی بود
با تو و عشق
تو زنده بودم بعد تو من خودم هم نبودم
به علت هزینه های بالا ممکن است سایت از دسترس خارج شود.
لطفا ما را در اینستاگرام دنبال کنید.
همیشه موسم رسم درختی، این فکر رهگذر لحظه هایم بود که چرا درخت؟؟
یکی درختانم را دید، گفت: درخت، یعنی صبر، یعنی هنوز هم ایستاده ام، یعنی...
من از آن پس درگیر "یعنی" هایش شدم و درختانم دچار پاییز، پاییز بی برگی...
در یاد ندارم، اما گویی هر بار پاییزش عمیق و عمیق تر شد، کم برگ و تک برگ و بی برگ...
گفتم که گر روزی خود را میان باغ بی برگی یافتی، بدانی این جا، همان سرزمین خودی خود من است!!
این باغ بی برگی ام را، باغبانی باید... نمی دانم چندی ست که غریبی می کنند با من تک تک بی برگ هایش، شاید که دچارند، دچار باغبانی که می باید..
دچارند و چشم انتظار دستان من، شاید این است که غریبی می کنند؛ آری به گمانم همین است و بس...
اما کاش می دانستند من هم...
کاش می یافتم باغبان خودی شان را؛ لابلای این روزهای غرق آفتاب، درختانم ریشه می خشکانند، باغ بی برگی ام را، باغبانی باید..
برای دیدن سنگ مزار ، می آیی ؟
منم ، همان که به یادت قرار می گیرم
و دل خوشم که تو هم بی قرار می آیی !
شکار کرده دلم را هوای دیدارت
بگو که با من زخمی کنار می آیی
هنوز منتظر لنگه کفش شیشه ای ام!
برای بردن من ، ای سوار، می آیی؟
بگو بگو که پس از این مسیر طولانی
تویی که از دل گرد و غبار می آیی
خدا کند که نمیرد امید در عاشق...
دلم خوش است که این نوبهار می آیی...
مرضیه خدیر
سایه-91: