قصه از اون جا شروع شد که ...خیلی عصبانی بود گفت:اگه دوسم داری ثابت کن گفتم چه جوری ؟تیغ و برداشت و گفت:رگتو بزن گفتم :مرگ و زندگی دست خداست....گفت پس دوسم نداریتیغو برداشتمو رگمو زدم وقتی داشتم تو اغوشش جون میدادم اروم زیر لب گفت :اگه دوسم داشتی تنهام نمیزاشتی...
...
تاریخ درج:
۹۱/۰۶/۲۷ - ۱۹:۲۲ 4 نظر , 385
بازدید