یک سخنران مشهور سمینارش را با در دست گرفتن بیست دلار اسکناس شروع کرد. او پرسید چه کسی این بیست دلار را می خواهد؟ دست ها بالا رفت.
او گفت:من این بیست دلار را به یکی از شما می دهم اما اول اجازه دهید کاری انجام دهم. او اسکناسها را مچاله کرد و پرسید چه کسی هنوز این ها را می خواهد؟
باز هم دست ها بالا بودند.او جواب داد خوب. اگر این کار را کنم چه؟
او پول ها را روی زمین انداخت و با کفشهایش ...آنها را لگد کرد ...بعد آنها را برداشت و گفت: مچاله و کثیف هستند حالا چه کسی آنها را می خواهد؟ بازهم دستها بالا بودند
سپس گفت: هیچ اهمیتی ندارد که من با پولها چه کردم شما هنوز هم آن ها را می خواستید چون ارزشش کم نشد و هنوز هم بیست دلار می ارزید. اوقات زیادی ما در زندگی رها می شویم، مچاله می شویم و با تصمیم هایی که می گیریم و حوادثی که به سراغ ما می آیند آلوده می شویم و ما فکر می کنیم که بی ارزش شده ایم اما هیچ اهمیتی ندارد که چه چیزی اتفاق افتاده یا چه چیزی اتفاق خواهد افتاد.
شما هرگز ارزش خود را از دست نمی دهید. کثیف یا تمیز،مچاله یا چین دار شما هنوز برای کسانی که شما را دوست دارند بسیار ارزشمند هستید. ارزش ما در کاری که انجام می دهیم یا کسی که می شناسیم نمی آید ارزش ما در این جمله است که:
ما که هستیم؟
"هیچ وقت فراموش نکنید که شما استثنایی هستید"
معلم پای تخته داد میزد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود
ولی آخر کلاسیها
لواشک بین خود تقسیم می کردند
... وآن یکی در گوشه ای دیگر «جوانان» را ورق می زد.
برای اینکه بیخود های و هو می کرد و با آن شور بی پایان
تساویهای جبری را نشان می داد
با خطی خوانا بروی تخته ای کز ظلمتی تاریک
غمگین بود
تساوی را چنین بنوشت : یک با یک برابر است
از میان جمع شاگردان یکی برخاست
همیشه یک نفر باید بپاخیزد...
به آرامی سخن سر داد:
تساوی اشتباهی فاحش و محض است
نگاه بچه ها ناگه به یک سو خیره گشت و
معلم مات بر جا ماند
و او پرسید: اگر یک فرد انسان، واحد یک بود
آیا یک با یک برابر بود؟
سکوت مدهوشی بود و سوالی سخت
معلم خشمگین فریاد زد آری برابر بود
و او با پوزخندی گفت:
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آنکه زور و زر به دامن داشت بالا بود و آنکه
قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت پایین بود؟
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آنکه صورت نقره گون، چون قرص مه می داشت بالا بود
وآن سیه چرده که می نالید پایین بود؟
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
این تساوی زیر و رو می شد
حال می پرسم یک اگر با یک برابر بود
نان و مال مفتخواران از کجا آماده می گردید؟
یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد؟
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار فقر خم می گشت؟
یا که زیر ضربه شلاق له می گشت؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد؟
معلم ناله آسا گفت:
بچه ها در جزوه های خویش بنویسید:
یک با یک برابر نیست...
خسرو گلسرخی
و گنجشك روی بلند ترین درخت دنیا نشسته و چشم به آدمیان دوخته بود
عده ای را خوشبخت دید و عده ای را بدبخت
... جمعی غرق در ثروت و جمعی دگر در فقر و تنگدستی
دسته ای در سلامت و دسته ای به بیماری و ...
هزاران گروه كه هر یك را حالی بود.
خدا گفت:به چه می نگری؟
گنجشك گفت:به احوال آفریده هایت.
خدا گفت:چه میبینی؟
گنجشك گفت:در عجبم!
از عدل و احسان تو به دور است كه عده ای بدین سان و عده ای...
خدا گفت:آیا پاسخی بر شگفتیت می یابی؟
گنجشك گفت: تنها بر این باورم كه در حق آفریده هایت ظلم نخواهی كرد.
خدا گفت:تندرستان را آفریدم تا به بیماران بنگرند و مرا برای سلامتی خود سپاس گویند
و بیماران را تا نظر بر تندرستان انداخته با شكیبایی به درگاهم دعا كنند
كه سلامت نصیبشان گردانم.
توانگران را آفریدم تا به تهیدستان بنگرند و مرا به واسطه توانگرییشان شكر كنند
و به فراموشی نسپارند تهیدستان را...
و تهیدستان را كه چشم به توانگران دوخته و مرا در رفع تنگ دستیشان بخوانند.
و این همه را آفریدم تا در خوشحالی و بدحالی
در سلامت و بیماری و در هر حال بیازمایمشان
هر كه را به واسطه آنچه می كند سوال خواهم كرد