خودم برایش میگویم ......
چند روز پیش دختر کوچولوی سهسالهی یکی از دوستانم که اومده بود خونه یما
با دیدن سوسک در آشپزخانه ما ذوقکرد و جلو رفت تا با دست کوچکش سوسک را ناز کند
مامانش گفت خونه جدیدمون پر ازسوسک بود وقتی این به دنیا آمد برای این که اذیت نشه
هر روز رفتیم با سوسکها حرف زدیمو بازی کردیم. آوردیمو آنها را شریک کردیم درروزمرگیهایمان
گفتیم قانون خانه را عوض کنیمطوری که سوسک دیگر باعث چندش و وحشت و ناآرامی ما نباشد

ولی من چه؟؟هنوز...
ترس هایکودکی ام پا برجاست
ناخوابیهای من
و شنیده هاییاز
دیو و غولکاش
بیشتر از صورت مهربان خدامیگفتند
========================================
تصمیم دارم خودم برای فرزندمبگویم ریشه تمام ترس هایم را
خودم برای فرزندم میگویم. یکروزی مینشینم و همهی اینها را برای بچه ام تعریف میکنم
وقتی این کار را میکنم که بچهامهنوز فرصت زیادی داشته باشد تا اینها را هضم کند
و بعد از یاد ببرد

فرصت داشته باشد بپذیرد امافراموش کند لحظهی پذیرش را
همانطور که احتمالا درد لحظهیبه دنیا آمدن را فراموش کرده است

اول از همه مرگ را برایش تعریفمیکنم
پیش از این که عزیزی را از دستبدهد و رویاروییاش با نیستی خیلی شخصی باشد
پیش از این که ناچار باشد مرگ راهمراه با ناباوری و دلتنگی و شیونهای شبانه بشناسد
برایش میگویم که مثل تاریخ مصرفپشت قوطی شیر و ماست میماند
که زندگی در هر چیز و هر کس قراراست تمام شود

برایش میگویم که بداند روزی کهبا مرگی روبرو شود، احساس خشم و حقارت خواهد کرد
و این که آن اندوه ممکن استهیچوقت قلبش را ترک نکند
اما در همان روزگار هم پذیرفتن وفهمیدن نیستی... سادهتر از عمری ترسیدن از آناست

خودم برایش میگویم که بداند ترس،اصلافقط مال آدم بزرگهاست
آنقدر که درآنهاهراس گرفتن دستی هست، ترس از گم شدن نیست

بداند که ترسهای بزرگ ممکن استدر لحظهی تنهایی به سراغش بیاید
روزی که برای خودش آدمی شده باشدو حضور من نتواند دردی از او دوا بکند
آن روز یادش باشد که از ترسیدنخودش نترسد. برایش میگویم که ترسیدن یعنی ندانستن
یعنی مطمئن نبودن از ثبات وامنیت

دانستن این که ترس جزئی از طبیعتاوست و بارها خواهد آمد و خواهد رفت
شاید کمک کند که او خودش را وقتترسیدن آرام کند
شاید کمک کند که ترسیدن غافلگیر وناتوانش نکند و هنوز بتواند فکری بکند برای خوب کردن خودش

میخواهم بداند که گاهیحسادتممکن است به سراغ آدم بیاید
یعنی این که زمانهایی هست که دستآدم از چیزهای خوب دنیا کوتاه میشود
باید بداند که گاهی چیزهایی کهدوست دارد و فکر میکند برای داشتنشان محق است را
به او نمیدهند و جلوی چشمش بهدیگری میدهند
و دیدن دیگریِ خوشحالبرای بعضی ها کار سادهای نیست و اگر آدم سعیاش را کرد و از پسشبرنیامد
باید بداند که حسود است
حسود است و این به معنی محق بودنشنیست. به معنی محق نبودن دیگری هم نیست

حسادت آن قدر تحملش سخت است که بدنیست آدم بشناسدش تا زیادی غصهاش را نخورد
شاید به جای این که زیر بارشبشکند سعی کند
از راه آن احساسبزرگتر شود و آزادهتر

میخواهم برایش بگویم که در دنیاناامیدی هم هست
ناامیدی معنیاش خسته شدن ازخوشبینی است
و اگر آدم دیگران را به ورطهیتلخی ناامیدیهای خودش نکشد
خسته شدن هیچ ایرادیندارد

برایش میگویم که خسته شدنایستگاه آخر نیست و او حق دارد گاهی خسته باشد
حق دارد پا شل کند، آه بکشد، اخمکند
ولی باید بداند که ناامیدی بهکسانی که دوستش دارند دخلی ندارد
و خوب نیست کسی امید را از دیگریبگیرد به خاطر ناامیدی خودش
چون رسمش این است که آدم راه خودشرا پیدا میکند
و امید میتواند هزار بار دیگر همبرگردد

میخواهم برای بچهام بگویم وقتیکه دیگر بچه نباشد چه روزهای زیادی احساس خواهد کرد
که دنیا آنطور که من میگفتمنبود
که من با هزاری آرزو و ادعا،احتمالا هیچوقت نخواهم نتوانست سوسکی را ناز کنم
و خودم هم خوب میدانم نصیحتهایمن نمیتوانست فراتر از ترسها و ناامیدیها و حقارتهای خودم برود
پس نمیتوانست او را همیشه حفظکند
همینطور که آرزوهای من شاید کوچکبودند برای او

میخواهم یک بار برای همیشه به اوبگویم که از من آزاد است
که از من دِینی به گردن اونیست.
که او مسئول دلتنگیها وحفرههایی که خودم عمری نتوانستم جبرانشان کنم نیست
برای من او آزاداست.
میخواهم بنشینم و ساعتها برایشبگویم که من بهشت را زیر پای خودم نمیبینم
و همهی عشقی که به پای او میریزمرا برای لذت خودم میریزم

و بالاخره حتما میخواهم برای اوبگویم که این دنیا
بدون عشق نمیارزد
حتی اگر من بگویم