سرانجام
در بستر بیماری خفته است .
او 80 بهار زندگی خویش را پشت سر گذاشته است .
جسم بیمارش دیگر توان حمل روحش را ندارد .
نفس هایش به شماره افتاده اند .
و او در غمی جانکاه به گوشه ایی از اتاق خیره شده است .
به چه می اندیشد .
به زندگی سخت و پر مرارت خویش .
یا به عمر بی خبر گذشته خویش .
چشمهایش را بر هم می زند .
قطرات اشکی در چهره اش نمایان می شود .
و پستی بلندی های گونه هایش را طی می کند .
دستش را در دست هایم می گیرم .
تا شاید مرهم کوچکی بر زخم های دلش باشم .
و لب بر گونه هایش می گذارم و بوسه ی عاشقانه ایی از گونه اش می گیرم .
و من نیز در اندیشه ایی دیگر فرو می روم .
اندیشه ایی که سرانجامش همین گونه است .
نوشته : حسین حامی