یک شب تابستانی که هوا گرم و دم کرده بود .
روی تختخواب اطاقم که نزدیک پنجره بود .
خوابیده و کتاب می خواندم .
هوای بیرون بشدت تاریک بود .
به طوریکه اگر کسی پشت پنجره هم می ایستاد .
قادر به شناسایی او نبودم .
همان طور که کتاب می خواندم گهگاهی به بیرون هم نظری داشتم .
تنها بودم .
کتاب رمانی که می خواندم کمی ترسناک بود .
وحشت قابل حسی وجودم را در بر گرفته بود .
و هر چند خطی که می خواندم نظری به بیرون داشتم .
ناگهان حس کردم شبحی پشت پنجره ظاهر شد .
از ترس با گوشه چشم نیم نگاهی به بیرون انداختم .
یک جسم سفید رنگ با دوچشم قرمز بر بر من و نگاه می کرد .
از ترس قادر به تکلم نبودم .
جسمم سنگین شده بود .
و روحم آماده پرواز از مرکب جسم شده بود .
نگاهم را از پنجره و شبح سفید گرداندم .
چشمانم را بستم و شروع به خواندن دعا کردم .
دقایق به کندی سپری می شد .
که ......................ادامه دارد .
نوشته : حسین حامی