انسانیت
صدای ضربات شلاقش .
مانند خنجری بود بر قلبم .
مضروب قیافه زیبایی داشت .
و از هیکل ظریف و چشمانی خمار برخوردار بود .
اما ضارب چهره ایی زشت و کریه منظر داشت .
و هیکل چاق و بی قواره اش بر زشتی چهره اش می افزود .
قدرت سخن گفتن نداشتم .
و ناله مضروب رخوتی در وجودم ریخته بود .
دوس داشتم او را یاری کنم .
چرا که شیفته وجودش شده بودم .
اما نای حرکت نداشتم .
اشک از دیدگانم جاری بود .
و قلبم مالامال از درد .
با هر سختی بود .
خودم را به مضروب رساندم .
تمام بدن و صورنش از ضربات تازیانه سیاه و زخمی بود .
اما با این حال چهره اش مانند خورشید می درخشید .
صدایش رو به خاموشی بود .
نفس هایش به شماره در آمده بود .
کنارش قرار گرفتم .
مرا که دید .
با صدای حزینش گفت :
ادمیان مرا فراموش کرده اند .
و در لذت های دنیوی غرق .
و بدین سان مرا به دست این ضارب سپرده اند .
آگاه باش تا مرا نداشته باشند انسان نیستند !!!
چرا که من انسانیت از دست رفته آنان هستم .
و با گفتن این کلام خاموش شد .
...
حسین حامی