گرگ
بیابان بود و گرد و غباری غلیظ .
صدای وحشیانه باد در بین بوته ها غوغا کرده بود .
و ترس ملایمی در وجودم رخنه .
مسیرم را گم کرده بودم .
و آرام می رفتم .
نمی دانم چند ساعتی رفتم .
تا باد از هیاهو ایستاد .
و گرد و خاک کم شد .
تا چشم کار می کرد .
بیابان بود و شن زار .
و بوته هایی که از بی آبی خشک و خشن شده بودند .
غروب نزدیک بود .
و سیاهی شب با روشنی روز در نزاع .
شروع به جمع کردن چوب و خار و خاشاک کردم .
تا با آن ها آتشی روشن کنم .
و چایی فراهم آورم .
...
حسین حامی