فال حافظ

فال حافظ

پیرمرد جلوی ی مغازه آجیلی توی پیاده رو نشسته بود .

ی دسته فال حافظ هم توی دستاش بود .

برای فروش اونا حتی کلامی بر زبان جاری نمی ساخت .

هر وقت از اونجا می گذشتم . اونو می دیدم .

چهره مهربان و آرامی داشت .

اما می دونستم توی دلش غوغاست .

به چشاش خیره شدم تا شاید از غوغای درونش باخبر بشم .

اما اون چهره مصمم اجازه نمی داد هر کسی وارد حریم افکارش بشه .

مردی که با یک عمر تلاش . اکنون باید برای مخارج زندگیش فال حافظ بفروشه !!!

اینو باید به کی گفت ؟

به اونایی که پول این مملکت و وحق این پیرمرد و اختلاص می کنند !!!

یا به اونایی که پول بیت المال و به رایگان به عده ایی می بخشند !!!

یا به اونایی که یک شبه میلیاردر میشن !!!

عجبا از ما که مسلمونیم و عجبا از ...

ولی هرگز باور نخواهم کرد خدا خواب است !!!

روزی خواهد رسید که حق مستضعفان از مستکبران نقاب بر چهره زده گرفته خواهد شد

چرا که خداوند ما عادل است .

و عدالت اجرا خواهد شد .

و آن مرد پیر اشک چشمش را با پشت دستش خشک کرد و راهی خانه .

و من ماندم و بغضی در گلو .

حسین حامی