گرگ
هنوز در افکار خودم اسیر بودم .
که هیکل پیرمردی از میون تاریکی با ی چراغ زنبوری نمایون شد .
مستقیم به طرف من اومد .
روی دو زانو نشستم .
سلام کردم .
به آرامی جوابی داد و گفت :
امشب عجب هوای سردیه !
سپس رو به من گفت : مرد جوان در بیابان چه می کنی ؟
گفتم : راهم و گم کرد .
با لبخندی که زد گفت : فردا پشت به خورشید حرکت کن تا به ی آبادی برسی .
استکان چایی براش ریختم .
گفت : مرد جوان من چایی نمی خورم .
یک دفعه نگاهم به اطرافم افتاد اثری از اون چشمای براق نبود !!!
پیرمرد که متوجه بهت من شده بود گفت :
همشون رفتن و فقط ی گرگ خاکستری بزرگه که من از دستش خلاصی ندارم !!!
و اشاره به سمت راست کرد .
نگاهی به اون سمت کردم و چشای براق گرگ و که به پیرمرد زل زده بود دیدم .
با پرتاب ی هیزم مشتعل به سمت گرگ .
هیکل بزرگ و ترسناک اونو دیدم .
به پیرمرد گفتم امشب و اینجا بمون فردا با هم از اینجا می ریم .
با لبخندی که روی لباش اومد فهمیدم با حرفم کاملا موافقه .
حسین حامی