دلم خوش بود
که می گردد
جهانی دلنشین
با دین !!!!
و لیکن آرزوی
مهملی بود و
نبودش آرزوی واقعی
در آنجایی که دزدی مجدد را
قلم می کرد انگشت
بنی آدم !
هزاران اختلاس
از اموال بیت المال
دلی را درد نمی آورد
گرانی ریشه در دین داشت !
. و بی ریشه . تعهد ها
عقاید
رنگ بی رنگی !
عبادت ها همه رنگی !
نیایش ها هزار رنگی !
نبودش اعتقاد راسخی در دین
چرا دل را چنین کردیم ؟
چرا بر خود ستم کردیم ؟
مگر دنیا
چه می ارزد ؟
مگر آن کله ی در گور
نمی گفتش
به این انسان
که این دنیا نمی ارزد
به ارزن یا به یک کاهی
چرا در خوردن حق ضعیفان
فتنه ها کردیم
چرا روی سپید
آدمیت را
سیه کردیم
و انسانیت خود را
کفن پیچ و
درون گور بی دینی
سرازیرش
همی کردیم
چرا حق مسلمانی که نان شب
درون سفره اش
خشکیده و
اندام ضعیفش را
لباسی مندرس بودش
اداء هرگز نمی کردیم
و هر روز
بر تجمل
راحتی
بی دینی خود
قلعه ها
آباد می کردیم
امان از غفلت و
از مرگ سخت این انسان
که می پیچید تمام
پیکر و عمر به غارت رفته ی
او را
و هرگز او نخواهد ماند
بر اذهان همنوعان
و من اندیشه بر شعرت کنم
سعدی
که مرده آن کسی باشد
که در عمرش
نبودش
یک نکو کاری