ساده بود اما رنگ پالتوی قرمزش از چند کیلومتری فریاد می زد.ناخن هایش را با پالتویش ست کرده بود.
16 سال بیشتر نداشت،پچ پچی از پشت سرش شنید،گمان برد همان تیکه های همیشگیست که میشنود.
اما سمج بودن صداها او را آزار میداد،برگشت و نگاهی به پشت سرش انداخت...
4 پسر دنبالش بودند و مدام می خندیدند و صدایش می کردند....
تنها صدای پسران نبود که آزارش میداد،سنگینی نگاه مردم اورا هر لحظه بیشتر خرد می کرد.
قدم هایش را تند کرد ولی فایده ای نداشت...
پسری همسن و سال خودش با شلواری کهنه و آویزان و قیافه ای به هم ریخته او را صدا می زد.
دوید...خیلی سریع...نمیدانم چند سنگ فرش خیابان را پشت سر گذاشت تا رهایش کردند.
امروز صبح وقتی دوباره میخواست به بیرون برود،نگاهی به پالتوی قرمزش انداخت و مکثی کرد.
به گمانم برای همیشه کنارش گذاشت..
تـــو بآ چادُرَت رآحت بآش...
گُرگهـــــــــــــــــــآ همیشــــــــــــــــه به دُنبآلهــــ...
شِنِل قِرمــــــــــــــــزی هستــَند!