باز هم ديشب برادرِ مرگ،...
باز هم ديشب برادرِ مرگ، خواب را ميگويم، به سراغم آمد. اما اين بار تا چشمهايم را باز كردم، فراموشم نشد و به آن فكر كردم، به اينكه مرگ لحظه به لحظه به من سر ميزند، نه هرشب امّا متوجه نيستم. و اين تغيير و حركتِ لحظه به لحظهي هستي است كه مرگ را و زايش دوباره را با خود دارد.
اصلاً چرا به ما ياد دادهاند چهار فصل داريم؟ در حالي كه بين فصول، لحظات زيادي است كه هر آن تغيير را به همراه دارد. بيا بين فصول را تماشا كنيم. ذره ذره بيرنگ شدن و رنگي شدن برگها و آدمها را، و از خود بپرسيم:
«نو ز كجا ميرسد كهنه كجا ميرود؟»
آري هر لحظه فصلي است بي نام.
بگو چرا هر وقت كسي را به خاك ميسپارند، تسليت ميگوييم و كسي براي لحظه لحظه مردن، به ديگري تسليت نميگويد؟ آنچنان كه فقط وقتي به دنيا ميآيي يا فوقش سال به سال ميگويند: «تولدت مبارك»؛ در حالي كه تو لحظه به لحظه در حال نو شدن و تولّد دوبارهاي.
نگو كه چرا از مرگ مينويسم. آخر كدام مرگ، مؤمنِ مسافر؟ اگر جزو كساني هستي كه از مرگ و حرف زدن دربارهاش فرار ميكني بدان كه از خودت ميترسي، از كارهايت و از نياتّت. چون مرگ آينهاي است كه حقيقت ما را باز ميتاباند. براي همين است عدهاي وقت مرگ ميخندند و نوراني ميشوند، چون زيبا زندگي كردهاند و فرشتهي مرگ مثل يك تكهي ماه ميآيد و آنها را با خود ميبرد:
«مرگ آيينه است و حُسنت در آينه در آمد
آيينه بر بگويد: خوش منظر است مُردن»
هر وقت باور كردي من لحظه لحظه مُردم و زنده شدم. هر وقت باورت شد پيلهي تنِ من آرام آرام پوسيد و نه ناگهان، مرا به شكل پروانهاي تصور كن كه به ديار ديگر پرواز كردهام، آنگاه فقط بگو: «تولدت مبارك.»