دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگها بحث مىکرد.
معلم گفت: از نظر فیزیکى غیرممکن است كه نهنگ بتواند
یک آدم را ببلعد، زیرا با وجود این که پستاندار عظیمالجثهاى
است،امّا حلق بسیار کوچکى دارد.دختر کوچک پرسید:
پس چه طور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد؟
معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمىتواند
آدم را ببلعد. این از نظر فیزیکى غیرممکن است.
دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس
مىپرسم.معلم گفت: اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود
چى؟دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش بپرسید.
جهنم ایرانی یا خارجی
پيرمرد لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بود دختری جوان، روبه روی او، چشم از گل ها بر نمی داشت وقتی به ايستگاه رسيدند، پيرمرد بلند شد، دسته گل را به دختر داد و گفت می دانم از اين گل ها خوشت آمده است. به زنم مي گويم كه دادم شان به تو گمانم او هم خوشحال می شود و دختر جوان دسته گل را پذيرفت و پيرمرد را نگاه كردكه از پله های اتوبوس پايين می رفت و وارد قبرستان كوچك شهر می شد ....
یه نفر می میره و میره به اون دنیا . چون گناهکار بوده می خواهند
اون رو ببرن جهنم ولی به خاطر اینکه بار گناهاش سبک بوده
بهش حق انتخواب می دن تا بین جهنم ایرانی و جهنم خارجی
یکی رو اتخواب کنه طرف می پرسه : فرق این دوتا با هم چیه ؟
می گویند : فرقشون در اینه که در جهنم ایرانی هر روز قیر داغ
را با قیف در حلقوم گناهکاران می ریزند ولی در جهنم خارجی ها
هفته ای دو بار این عمل را اجرا می کنند طرف یه کم فکر می کنه
و بعد می گه : جهنم خارجی بهتره ، چون هم عذابش کمتره
و هم جاذبه توریستش بیشتره!خلاصه طرف را با انتخواب
خودش به جهنم خارجی ها می برن و همون روز اول قیر را
با قیف میکنن تو حلقش . با این کار نعره طرف تا آسمون
هفتم می ره و پیش خودش فکر می کنه تو جهنم ایرانی ها
دیگه باید چه خبر باشه !!!!
شخص مذکور (همون طرف) ، یه روز گذرش به جهنم
ایرانی ها می خوره و می بینه همه اونجا شاد
و شنگولند و دارن می زنن و می خونن. از یکی می پرسه :
این جا که عذابش بیشتره پس چرا همه شنگولند ؟
اون یکی طرف ، بشکن زنان ، جواب می ده : خودت رو
منتقل کن این جا خیلی خوش می گذره
آخه با این عذاب چه جوری خوش می گذره ؟
این جا یه روز قیر هست ،قیف نیست . یه روز قیف هست
قیر نیست . یه روز هر دوتاش هست مسئولش نیست
تازه یه روز همه هستند می خوره به تعطیلی خلاصه که
هر شش ماه یه بار هم نوبت ما نمی شه !!!
پيرمرد لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بود دختری جوان، روبه روی او، چشم از گل ها بر نمی داشت وقتی به ايستگاه رسيدند، پيرمرد بلند شد، دسته گل را به دختر داد و گفت می دانم از اين گل ها خوشت آمده است. به زنم مي گويم كه دادم شان به تو گمانم او هم خوشحال می شود و دختر جوان دسته گل را پذيرفت و پيرمرد را نگاه كردكه از پله های اتوبوس پايين می رفت و وارد قبرستان كوچك شهر می شد ....