|
رویاحسن زاده
(
![]()
آلبوم:
Love & Hate
![]()
کد برای مطالب، وب سایت و وبلاگ:
بازدید کل:
132 بازدید امروز: 111
توضیحات:
از دوازده سالگی هر سال روز تولدم یک دسته گل یاس سفید بسیار زیبا برایم فرستاده می شد بدون این که نام و نشانی از فرستنده داشته باشد .مدّت ها برای پیدا کردن فرستنده تلاش کردم حتّی به گل فروشی ها هم زنگ زدم ، امّا بی فایده بود !به هر حال این روند هر سال ادامه داشت
در تمام این مدّت از زیبایی کار و محبّت فرستنده خوشحال بودم و همیشه در تخیّلاتم تلاش کردم حدس بزنم که فرستنده کیست؟ قسمتی از شادترین لحظات زندگی ام در رویای آن فرد سپری شد. آن انسان پُر شور و شگفت انگیز ، امّا خجالتی و یا عجیب و غیر عادی که حاضر نبود هیچ نام و نشانی از خود بگذارد. در نوجوانی تصوّر می کردم فرستنده ممکن است پسری باشد که دوستم دارد و یا کسی که دوستش دارم و یا کسی که او را نمی شناسم ، امّا او کاملاً متوجّه من است. مادرم هم غالباً در این حدس زدن ها به من کمک می کرد از من می پرسید: " دخترم خوب فکر کن ، آیا کسی بوده که تو به او محبتی کرده باشی و او از این راه بخواهد قدرشناسی خود را نشان دهد؟ " و بعد دفعاتی را به یادم می آورد که به دیگران کمک کرده بودم . زمانی که خانم همسایه با بچه هایش از خرید برمی گشت ، در بیرون آوردن وسایل از ماشین به او کمک می کردم و مراقب بودم که بچه هایش وسط خیابان نروند . یا حتّی آن فرستنده مرموز ممکن بود پیرمردی باشد که او را از خیابان رد می کردم و درفصل زمستان نامه های او را می گرفتم تا مجبور نباشد در آن خیابان های یخ زده خود را به خطر اندازد . مادرم برای وسعت دادن به تصوّرات من درباره ی فرستنده آن یاس های سفید به بهترین نحو مرا یاری می کرد . او می خواست دخترش خلّاق باشد و احساس کند که عزیز و دوست داشتنی است ؛ نه تنها برای مادرش ، بلکه برای همه . هفده ساله بودم که پسری قلبم را شکست. شبی که برای آخرین بار به من زنگ زد ، آنقدر گریه کردم که خوابم برد . صبح که بیدار شدم بر روی آینه اتاقم با رُژ لب قرمز نوشته شده بود :"با تمام وجود بپذیر با رفتن عشق دروغین ، عشق واقعی خواهد رسید ." به آن جمله فکر کردم و فهمیدم که مادرم این جمله را برای تسکین من نوشته است ، امّا زخم هایی هم بود که مادرم نمی توانست آنها را بهبود بخشد . یک ماه قبل از پایان سال آخر دبیرستان پدرم با حمله ی قلبی از دنیا رفت . غم و غصّه ، ترس و بی اعتمادی تمام وجودم را فرا گرفت. دیگر هیچ شور و اشتیاقی برای شرکت در جشن فارغ التحصیلی که آن همه برایش تلاش کرده بودم نداشتم .یک روز پیش از درگذشت پدرم ، من و مادرم برای جشن فارغ التحصیلی لباس زیبایی خریده بودیم ، امّا لباس اندازه من نبود .وقتی روز بعد پدرم از دنیا رفت به کلّی لباس را فراموش کردم ، امّا مادرم فراموش نکرده بود . روز قبل از جشن ، لباسم به طرزی باشکوه بر روی مبل اتاق پذیرایی گذاشته شده بود و حتّی از نظر اندازه هم مشکلی نداشت .مادرم با وجودی که خود در اوج ناراحتی به سر می برد ،کاملاً متوجه احساسات فرزندانش بود .او به ما این قدرت را داد که همواره زیبایی ها را ببینیم ، حتّی در بدترین شرایط ... در حقیقت مادرم می خواست فرزندانش خود را در آن یاس های زیبا ببینند ؛ دوست داشتنی ، محکم و استوار ، کامل و هم رنگ ، با رایحه ی جادویی و شاید کمی هم پُر رمز و راز . بیست و دو ساله بودم که ازدواج کردم . ده روز بعد مادرم از دنیا رفت ، همان سال بود که دیگر دسته گل یاس سفید برایم فرستاده نشد . "مـــــادر ، سمبل زنـــدگی و عــشق و محبّت است"
درج شده در تاریخ ۹۲/۰۴/۳۱ ساعت 03:10
برچسب ها:
![]()
1
لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید. |
کاربران آنلاین (1)
|