طفلکی دختر تنها . .
میان آن همه نامردم یک شهر . .
سر و صورتش را پوشانده بود . .
همه دورش حلقه زده بودند . .
به جای اینکه کسی نزدیکش برود و دردش را بپرسد ، به فکر خنده و فیلمبرداری بودند . .
یکی فیلمبرداری میکرد ؛ یکی متلک مینداخت ؛ یکی مسخره میکرد ؛ یکی می خندید ؛ یکی میگفت به پلیس زنگ بزنید ، یکی . . .
اما هیچ کس واسش هیچ کاری نمی کرد . .
وقتی از یه پسر جوان پرسیدم چه خبره ، با خنده بهم گفت : میگن این دختره از صبح اینجا وایساده و تکون نمیخوره . .
گفتم چرا ، چی شده ؟؟
با نیشخند گفت : حتما که دیوونه شده . .
نمیدونم آخرش چی شد و کجا رفت . . اما میخام بگم این حقش نبود که همه مسخرش کنن و بهش لقب دیونه بدن تا یکمی دلخوشی به وجود بیاد . ..