از حجر تو در سینه به جز ولوله ای نیس
تقدیر من این است ز دوران گله ای نیست
چشمان به ره مانده ما را که غریب است
جز اتش جا مانده ای از قافله ای نیست
در محفل خاموش دلم از غم هجران
ای مونس جان بی تو دگر هلهله ای نیست
با کوچ تو این دشت تهی مانده ز اواز
افسوس دگر زمزمه چلچله ای نیست
دیگر نکنم شکوه ای از گردش دوران
سرگشته ی هجران تو را حوصله ای نیست